پیشنوشت: چون در اکثر غرفههای نمایشگاه، کتاب قمارباز نوشتهی فئودور داستایوفسکی موجود بود تصمیم گرفتم آن را تهیه کنم. البته اعتبار نام داستایوفسکی در کنار نام جلال آلاحمد در آن لحظه مرا از انتخابم مطمئن ساخت.
+ قبلاً نوشتهام که گاهی تنها «به اعتبارِ یک نام» کتابهایم را تهیه میکنم.
چند ماه پیش کتاب را به دست گرفتم اما نتوانستم چندصفحهای بیشتر بخوانم. نیمهکاره رهایش کردم و متوجه شدم که هنوز نوبت خواندنش نشده است.
برای مطالعهی یک کتاب اگر احساس کنم علاقه و تمرکز کافی ندارم اجازه میدهم مدتی در کتابخانهام باقی بماند تا زمان مناسبش فرا برسد.
***
باری
امروز کتاب را تمام کردم.
قمارباز داستان مرد جوانی است که نزد یک ژنرال روسی با هدف تربیت فرزندخواندههایش به استخدام درآمده است. او که دلبستهی دخترخواندهی ژنرال شده به پیشنهاد یا بهتر است بگویم به فرمان معشوقهاش وارد بازی قمار میشود…
هدفم شرح داستان نیست. فقط خواستم کمی در رابطه با صفحهی آخر صحبت کنم.
در دو پاراگراف آخر کتاب چنین نوشته شده است:
در حالی که از قمارخانه بیرون میآمدم حس کردم که یک فلورین* در جیب کوچکم تکان میخورد، به خودم گفتم: «خوب، با آن میتوانم شام بخورم.» ولی پس از این که صد قدم رفتم تغییر رأی دادم و راهم را برگرداندم، و همان فلورین را روی «مانک»** گذاشتم. (اینبار نوبت «مانک» بود). راستی انسان وقتی تنها در مملکت بیگانه، دور از وطن و دوستان خود و بی اینکه بداند از کجا برای زندگی همان روز خود پولی بهدست آورد، آخرین، درست آخرین فلورین خود را بهمخاطره میاندازد و بهقمار میگذارد. راستی احساس عجیبی سراپایش را فرا میگیرد! من بردم، و وقتی بیست دقیقهی بعد قمارخانه را ترک کردم، صد و هفتاد فلورین داشتم.
گاهی، آخرین فلورین آدم، میتواند این معنی را بدهد! و اگر همان وقت جرأت خود را از دست داده بودم؟ اگر نتوانسته بودم تصمیم بگیرم؟!
فردا، فردا همهی اینها پایان خواهد یافت!
با خواندن صفحهی آخر کتاب به این فکر فرو رفتم که چه لحظهی سرنوشتسازی میتواند باشد همان لحظهای که باید تصمیم گرفت. زمانی که باید انتخاب کرد.
به آخرینها فکر کردم. آخرین فرصت، آخرین شانس، آخرین توان و انرژی، آخرین دیدار، آخرین امید.
آیا توان بهکارگیری آخرین داراییهایمان را داریم؟ آیا از آنها بهدرستی استفاده میکنیم؟ آیا بلدیم در همان آخرین ثانیه ورق را برگردانیم؟ یا اجازه میدهیم فرصتها سوخت شوند و داشتهها از میان بروند؟
آیا اصلاً آخرینها را جزء داشتههای خود به حساب میآوریم یا هر آنچه که هست -ولو اندک- را نادیده میگیریم؟
آیا توانایی لذتبردن از آخرینها را داریم یا داشتن و نداشتنشان برای ما یکسان است؟
نمیدانم تمایل و تلاش برای استفاده از آخرین فرصت میتواند بهخاطر وجود عزتنفس باشد یا خوشبینی یا شاید هم هر دو.
اینکه اجازه ندهیم فرصتهای پیشرو بههدر بروند در آن زمانی که کورسوی امید هم موهبتی است، جزء توانمندیهای ما محسوب میشود یا نه؟
فکر میکنم این نقطه هم میتواند تعیینکنندهی سطح زندگی ما باشد. همین نقطهای که میتوانی انتخاب کنی که انصراف بدهی یا ادامه.
***
*.پول رایج اتریش در آن وقت.
**.اصطلاح قمار است. فرانسهی آن بههمین ترتیب در فارسی بهکار میرود.
#من_و_کتاب