هر بار که از نزدیکی آن درخت عبور میکردم، در نظرم درختی مینمود تنها و طردشده.
دورافتاده بود از جمع چند درختی که آنها نیز بازماندگان باغ سرسبزی متعلق به سالیان دور بودند.
در هر عبور غربتش مرا به سوی خود جذب میکرد. برایش دل میسوزاندم. از شما چه پنهان گاهی هم دلداریاش میدادم و به او مزیت سایبانبودنش را یادآور میشدم.
فارغ از همه جا، در دنیای محدود خودم به او لقب درختِ تنها داده بودم.
باری در نظرم درخت تنهایی بود تا روزی که در متمم دربارۀ تنهاترین درخت خواندم. فهمیدم تنهاترین درخت، درختی است در نیوزلند که 270 کیلومتر با درخت بعدی فاصله دارد.
خواندن این مطلب همان و بههمریختن تمام مفروضات ذهنیام همان.
اگر درختِ من تنهاست؛ پس باید آن درخت در نیوزلند را چه نامید؟
از آن روز به بعد چند باری که از نزدیکی درختِ تنهای سابق عبور کردهام هیچگونه تنهایی محسوسی به چشمم نیامده است.
دقیقتر که شدم بیگانگی او را تنها به قدر چرخشِ زاویۀ نگاهی یافتم. کافیست کمی سر را بچرخانم تا درختانی را آنسوتر مشاهده کنم.
چقدر مفاهیم نسبی هستند. این درخت تا زمانی در نظرم تنها جلوه میکرد که از وجود درختی تا آن اندازه پرت و دورافتاده آگاه نبودم. تا آن زمانی که دنیای من در همین چند خیابان شهر محدود میشد.
اینگونه برداشت کردم که تمامی اوصاف و ویژگیها در مقام مقایسه است که ارزش و هویت واقعی خود را به دست میآورند. هر ویژگی به تنهایی معنایی ندارد. باید موجود دیگری در کنارش باشد تا بتوان بهدرستی دربارۀ آن قضاوت کرد.
با تغییر در گسترۀ مفروضات خود، میتوانیم مفاهیم ذهنیمان را نیز دستخوش تغییرات کنیم.
بهنظرم تنهایی آدمها هم میتواند به همین اندازه نسبی و حتی ناچیز باشد. شاید تصور کنیم در دنیای خود بیپناه و محصور شدهایم. کافیست کمی زاویۀ نگاهمان را تغییر دهیم. باید پیشفرضهای غلط را دور بریزیم و دنیای پیرامون خود را عوض کنیم.