خانمِ جوانِ جویایِ کاری تعریف میکرد که حسابداری خواندهام، مایل هستم در جایی مشغول به کار شوم، اما هنوز اعتمادبهنفس کافی برای این کار ندارم. و در خودم این توانمندی و قابلیت را نمیبینم که بهتنهایی بتوانم حسابوکتاب یک شرکت یا یک بنگاهاقتصادی را انجام دهم.
ادامه داد: “هر چه میدانم محدود به آموختهها و کتابهای دانشگاهیست. مسائل را به صورت تئوری کاملا میفهمم. با نرمافزارهای حسابداری هم آشنایی مختصری دارم. درست است برای شاغلشدن در حرفهی حسابداری تبحر لازم و کافی را در خودم نمیبینم، اما حاضر هستم بدون حقوق کار کنم. دوست دارم کناردست یک حسابدار حرفهای کار کنم، کمکحسابدار باشم. از شاگردیکردن ابایی ندارم. شاگردی میکنم تا کمکم بتوانم روی پای خودم بایستم.
اما به هر کجا که مراجعه میکنم با درِ بسته مواجه میشوم. بهناچار دست از پا درازتر برمیگردم. تقاضایم را که مطرح میکنم جواب منفی میشنوم. شرکتهای خصوصی از پذیرش چنین درخواستی امتناع میکنند. با پیشنهادم موافقت نمیشود. بینیازی از نیروی کار جدید یا محرمانهبودنِ اسرار شرکت را دلیل میآورند.”
***
خودِ من هم در قسمتی از مباحث استعدادیابی در متمم اشاره کرده بودم که احساس میکنم اگر حسابداری خوانده بودم، میتوانستم موفقتر از الانم باشم. چون حرفهی حسابداری با استعدادها و تیپشخصیتی من همخوانی بیشتری دارد. من هم حاضر هستم در هر زمینهای نزد شخصی که در آن حوزه ماهر و صاحبسخن است شاگردی کنم.
یک نکتهی مهمی که در مواجه با نمونهی کوچک پیرامونم به آن پی بردهام و احساس میکنم با کمی اغماض بتوان به کل جامعه هم تعمیم داد این است که، اکثر افراد از اینکه هنر و مهارت خود را به صورت تمام و کمال به دیگری انتقال دهند فرار میکنند. احساس میکنند نباید آن فوتِ کوزهگری را افشا کرد. باید دیگران را به خود وابسته نگه داشت. از انتشار آموختهها و دانستههایشان واهمه دارند. چون با این شیوه بیشتر در نظر دیگران ماهر، مفید، مهم و موثر جلوه میکنند.