در اینجا هم نیماشارهای کرده بودم که به لطفِ یکی از آشنایانی که قصد جابهجایی از خانهای ویلایی به آپارتمانی جمعوجورتر داشت، و به خاطر کمبود فضا تعداد زیادی از کتابهایش را بذل و بخشش کرد، چندجلد کتاب، غنیمت عایدم شد. کتاب جمعه هم یکی از آنها بود.
کتابهایی متعلق به سالهایی دور، با قیمتهایی جالب و غیرقابلباور.
***
در جستجوی کتابی لابهلای کتابهایم بودم که چشمم به کتاب جمعه شمارهی 6 افتاد. کتابِجمعه، هفتهنامهای بوده است در باب سیاست و هنر، به سردبیری احمد شاملو که نخستین شمارهی آن در مردادماه 58 منتشر میشود. اما بنابهدلایلی تنها 36 شماره از آن چاپ و توزیع میشود.
احساس میکنم عنوان “کتاب جمعه”، نام برازندهایست. چون هفتهنامهای است با ظاهرِ کتاب، نه شبیه به مجلههایی که امروزه ما میشناسیم. و با تورقِ آن مطالبی به چشمم خورد که میتوان آنها را از جنس محتوای سبز دانست. محتوایی که گذر ایام آنها را فرسوده و تاریخمصرفگذشته نکرده است.
نمیدانم چرا در این چند سال نظرم را به خودش جلب نکرده بود. احتمالا مثل دوستم پگاه جزء منابعی بوده که چون رایگان و بدون زحمت به دستم رسیده است، چنان که باید قدرش را ندانستهام.
***
با یادنامهی صمد آغاز میشود. نوشتههایی در مدحِ صمد بهرنگی، به قلم یک معلم فلسفه به نام لورانس. در خلالِ نوشتههایش اشارهای میکند به “ماهی سیاه کوچولو“یِ ماجراجوی پرآوازهاش.
چنین بود صمد، این آموزگار آذربایجانی که روستاها را شخم میکرد تا همچنان خستگیناپذیر بذر امید بپاشد، زنگ بیدارباش را بکوبد، و اثر قصههای وحشت را بزداید.
و چنین بود که افشانندگان هراس و دلبستگان به خواب هراسان شدند: در اکتبر 1969، صمد به آب ارس غرق شد، و در آن هنگام سیویک سال بیشتر نداشت.
کوشیدند مرگ کسی را که به خاطر شفق بامدادی میجنگید، رنگ سیاه خودکشی زنند، اما این فریب در کسی نگرفت. افسانههای مزدوران شب به گوش همه کس آشناست.
بگذار قاتلان مزدور او بدانند که اگر میپندارند از این رهگذر موج خروشافزونِ پیشروی ماهیهای کوچک قرمز را از حرکت بازداشتهاند سخت بیبصر ماندهاند. چرا که دیری نخواهد گذشت تا نیروی اینان قلعهی تاریک خواب را برای ابد از پی فرو ریزد.
در ادامه غلامحسین ساعدی هم در رابطه با جهدِ بهرنگی برای زنده نگهداشتنِ زبانمادری و آموزش به کودکان سرزمیناش به قلمفرسایی پرداخته است. و به این اشاره میکند که تا چه حد در کشف استعداد انسانها متامل عمل میکرده. وی افرادی که خود را عالم دهر میدانسته اما تهیمغزی بیش نبودهاند را به چالش میکشیده است.
یاد آن لحظه فراموش شدنی نیست که صمدِ متواضع و خاکی و ساکت، چگونه در خانهی جلال آلاحمد یقه مردک خودفروختهای را که عنوان استاد دانشگاه را همیشه مثل جارو به دمش بسته بود و برخلاف مَثل از هر سوراخ تنگی هم میگذشت، گرفت و سر جایش نشاند.
***
هنوز هفتهنامه را کامل نخواندهام، احتمالا بیشتر از آن خواهم نوشت.