به نام دوست

شماره را می‌گیرم. خودم را در عمل انجام‌شده قرار داده‌ام. نمی‌خواهم به این فکر کنم که چطور شروع کنم. که عکس‌العمل تو چه خواهد بود.

 

به هیچ چیز فکر نکردم و منتظر ماندم. صدای بوق‌های تلفن طنین‌انداز شد.

 

صدایت در گوشم می‌پیچد. کاملاً آشناست. گویا صدای افراد در گذر زمان دچار تغییرات محسوسی نمی‌شود. مخصوصاً صدایی که در جانِ آدمی ماندگار شده باشد. به یقین تنها صداست که می‌ماند.

 

صدایت را می‌شناسم. با همان متانت مخصوص. اما این‌ بار به دور از هیاهو و شیطنت‌های نوجوانی. انگار که اصلاً عمری طی نشده. سال از پس سال نگذشته. مثل این است که چند لحظه پیش با هم صحبت کرده‌ایم و من مجدداً تماس گرفته‌ام تا نکته‌ی فراموش‌شده‌ای را یادآور شوم. چندبار پلک‌هایم را باز و بسته می‌کنم. خواب هستم یا بیدار؟ چطور این همه سال گذشت؟ سریع در ذهنم حساب می‌کنم چند سال از آن روزها می‌گذرد؟ با خودم فکر می‌کنم اگر در همان ایام، کودکی به دنیا آمده باشد، الان چند ساله است. شاید ما از آخرین دیدارمان به خواب رفته‌ایم و اکنون، در این لحظه پس از گذران بیش از یک دهه از خواب بیدار شده‌ایم.

 

می‌دانم خودت هستی، اما باز می‌پرسم “پگاه خانوم؟”

می‌خواهم مطمئن شوی که با خودت کار دارم. خودِ خودت. بدانی که اشتباه نگرفته‌ام.

خودم را این‌گونه معرفی می‌کنم.  “یک دوست قدیمی”

-می‌پرسی “خیلی قدیمی؟”

-“آره”

 

و اولین نامی که بر زبانت جاری می‌شود، از آنِ من است.

 

به خودم امیدواری می‌دهم که ببین او هم تو را فراموش نکرده است. اصلاً مگر می‌شود آن روزها را فراموش کرد؟ آن روزهایی که دست در دست هم از روبه‌روی حافظیه عبور می‌کردیم. همان مسیر همیشگیِ پُرخاطره. پیاده‌روی‌هایی که از صبح تا ظهر تابستان چند لحظه‌ای بر ما نمی‌گذشت. چقدر حرف داشتیم. تمامی نداشت انگار.

 

مگر می‌شود هشت‌کتابِ سهراب و دیوانِ فروغ و ترانه‌هایِ شل‌ سیلور استاین را بدون یادی از تو خواند؟ مگر می‌شود خاطرات عکس‌ گرفتن‌هایمان با فرم مدرسه‌ را فراموش کرد؟ همان عکس‌هایی که هیچ‌گاه چاپ نشدند.

بستنی مگنوم بدون تو تلخ‌ترین بستنی دنیا شد.

 

نمی‌دانم شاید بعد از خواندن کتابِ ملت‌عشق در ذهنم پررنگ‌تر شدی. باز دوباره جان گرفتی. مرور داستان شمس و مولانا آن روزها را برایم تداعی کرد. همان روزهایی که می‌خندیدم و می‌گفتم برای دیدنت بی‌قراری می‌کنم.

شاید ما دو نفر نبودیم. من تو بودم. تو من بودی؟

 

چقدر کودکانه از هم دور شدیم. آن‌قدر ساده‌لوحانه اتفاق افتاد که مجالی برای برگشت نبود.

ضیافتمان در 88/8/8 نور امیدی بودی در دلم. که دوباره ببینمت. تا دوباره…

اما نشد.

 

یک‌ سال دوستی برای یک عمر خاطره‌بازی و حسرت کافی است. چقدر طولانی. چقدر کوتاه. اصلاً شاید یک سال نبود.  من هر لحظه‌اش را قدر یک سال دوست می‌داشتم.

 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *