شرح بی‌کفایتی من در مدیریت زمان

پیش‌نوشت: این پست حاوی حرف‌های بی‌سروته‌ای است که صرفاً برای به‌روزرسانی وبلاگ منتشر شده است. اگر نخوانده هم عبور کنید چیزی از دست نداده‌اید.

***

می‌خواهم یک اعتراف‌نامه بنویسم در باب بی‌کفایتی‌‌ام در مدیریت زمان. شاید هم یک درد دل؛ آن هم به‌صورت عمومی و همگانی. البته مطمئن نیستم که با گذر زمان از انتشار آن پشیمان نشوم.

باید معترف شوم که کنترل و سامان‌دهی امورات شخصی‌ از دستم خارج شده است. هر گوشه‌ای را که می‌گیرم، از جایی دیگر در می‌رود. مدام رشته‌هایم پنبه می‌شوند.

کم‌کاری‌ این روزهایم تنها به‌خاطر کمال‌طلبی نیست. دراصل این بار  ایده‌آل‌گرایی سهم بسیار اندک و جزئی به خود اختصاص داده است.

از تنوع فعالیت‌هایم کاستم اما چندان فایده‌ای نداشت. رشته‌ی کار چنان از دستم در رفته است که فکر می‌کنم برای جبران به یک همتِ بی‌وقفه نیاز دارم. شاید برنامه‌هایم واقع‌گرایانه نبوده‌اند یا شاید فراتر از توانایی‌هایم از خود انتظار داشته‌ام.

 باری

اصلاً به‌دنبال بهانه‌ای هستم برای توجیه این کم‌کاری، اهمال‌کاری، تنبلی، عقب‌ماندگی یا هر عنوان دیگری که آن را بنامیم.

 

نمی‌دانم فیلم سینمایی «وارونگی» را تماشا کرده‌اید یا نه. این فیلم چالش‌های تنها عضو مجردی که با خانواده زندگی می‌کند را به تصویر می‌کشد. البته درد من از آن جنس نیست و خدا را شاکرم که پدر و مادرم هنوز جوان هستند و تا آن اندازه سلامت که بتوانند از پس خودشان برآیند.

یکی از مشکلات من رفت‌وآمدهایِ افراطیِ سرسام‌آور است که سارق زمانم شده‌اند. «رفتنی» اگر هست از جانب خانواده است و  سهم من از این «رفت»ها گاهی حتی به اندازه‌ی دیدوبازدیدهای مرسوم سالیانه‌ی عید هم نمی‌شود. اما «آمد»ها هستند که زنجیری شده‌اند بر دست و پایم.

 

«هر دم از این باغ بَری می‌رسد / تازه‌تر از تازه‌تری می‌رسد.»؛ جمله‌ای است که این روزها ورد زبانم شده است.

در این میان یک ویروس نابه‌هنگامِ سمج هم مزید بر علت شد تا مدتی از زندگی عقب بمانم. گفتم شاید تنبلی در جانم ریشه دوانده است و احتمال می‌دادم که این ضعف و بی‌حالی چیزی نباشد جز تلقینی مکرر.

اما نبود. سرفه‌های گاه‌وبی‌گاه که بعضی شب‌ها مرا تا مرز خفگی می‌کشاند، سندی است بر این ادعا.

 

بگذریم.

مستأصل که می‌شوم آرزو می‌کنم کاش من هم شبیه اکثریت اطرافیانم تنها دغدغه‌های روزمره را داشتم؛ دغدغه‌هایی از جنس آب و نان و خواب.

 

این نرسیدن‌ها احساس ناتوانی و بی‌عرضگی را در وجودم تقویت می‌کند. دچار خودتخریبی شده‌ام. در این میان با یادآوری صحبت‌های آقامعلم به خودم دلداری می‌دهم. صحبت‌هایی با این مضمون که:

«قسمتی از زمان شبانه‌روز از اختیار ما خارج است. ساعاتی را در محل کار سپری می‌کنیم. چند ساعتی هم تحت فرمان بدن در خواب به سر می‌بریم. از زمان باقی‌مانده مقداری هم به خانواده و کارهای متفرقه اختصاص می‌یابد.

حال باید دید از آن زمان محدودی که برای ما باقی می‌ماند چگونه استفاده‌ می‌کنیم

با خودم فکر می‌کنم آیا این روزها از اختیارات حداقلی خودم بهینه استفاده می‌کنم؟ در اندک‌زمان باقی‌مانده به چه کارهایی می‌پردازم؟ آیا زمان آزادی که در اختیار دارم را به بطالت هدر می‌دهم؟

سعی می‌کنم در برنامه‌هایم تجدیدنظر کنم. چیدمان فعالیت‌هایم را تغییر می‌دهم. تنوع آنها را کم می‌کنم. اما برنامه‌ریزی، بی‌خوابی، تندکاری هم دردی را دوا نمی‌کند وقتی با سیل جمعیتِ ناخوانده مواجه هستم.

 

جمله‌ی زیر را در کتاب «دیوانگان ثروت‌ساز» نوشته‌ی «دارن هاردی» خواندم.

همه‌ی ما شکست می‌خوریم. این که چه‌قدر سریع بتوانیم از جا بلند شویم، موضوعی‌ست که باعث تفاوت ما می‌شود.

بازیافتن خود در مشکلات و سختی‌ها مهارتی است که باید برای فراگیری آن وقت گذاشت. بازیابی باید در سریع‌ترین زمان ممکن صورت گیرد تا بیش از اندازه باعث اتلاف وقت نشود. به‌زعم من عقب‌ماندن از برنامه‌ها نیز نیازمند بازیابی سریع است. این‌که بتوانیم با یک برنامه‌ی حساب‌شده خودمان را به‌روز کنیم.

دلم می‌خواهد دور ماندن از متمم و نوشتن آزارم ندهد. اما نمی‌شود. این دوری خوره‌ای است بر جانم و سوهانی بر روحم.

و در این میان تمام تلاشم بر این بوده است که عادت مطالعه‌ی روزانه‌ی کتاب را ترک نکنم. دوست ندارم عادت‌های خوبی را که برای شکل‌گیری‌شان تلاش کرده‌ام، به‌دست فراموشی بسپارم.  خرسندم که این مورد در تمام شلوغی‌ها با من مانده است.

 

شنیدن واژه‌ی تعادل و عدم‌تعادل، بی‌درنگ محمدرضا شعبانعلی را در ذهنم تداعی می‌کند. و این جمله‌ی آقا معلم هم از مبحث «جستجوی نقطه‌ی تعادل در زندگی»، انتخاب کرده‌ام.

هنر ما انسان‌ها، جستجوی تعادل در زندگی نیست. بلکه جستجوی عدم‌تعادلی است که مناسب ما باشد.

هر چه‌قدر هم که به کار خودمان سرگرم باشیم و در دنیای دیگران سرک نکشیم، باز هستند کسانی که دنیای‌شان با ما گره خورده است و عدم‌تعادلِ دوست‌داشتنی‌مان را به‌نفع خودشان بر هم می‌زنند.

همین که احساس می‌کنم نقش من در این عدم‌تعادلِ جدید به‌وجود آمده ناچیز است و اندک، آزرده‌خاطر می‌شوم. با این وجود نمی‌خواهم خودم را در این مسئله تبرئه کنم یا سهم تأثیر انتخاب‌ها و تصمیم‌هایم را در این میان نادیده بگیرم شاید وجود همین باور است که مرا دچار سرزنش مدام می‌کند.

 

با تمام این تفاسیر شاید خیلی هنر نباشد وقتی همه چیز مرتب و روبه‌راه است فعالیت‌های‌مان را طبق برنامه‌ی از پیش تعیین‌شده انجام دهیم. باید توانایی این را داشته باشیم با هرج‌ومرج و شلوغی‌هایی که از بیرون به ما تحمیل می‌شود خودمان را وفق دهیم و گلیم‌مان را از آب بیرون بکشیم و سربلند بیرون بیاییم. 

 

برآورد من برای پایان‌یافتن این شرایط اواخر شهریور است. و ناچارم در این مدت افتان و خیزان پیش بروم تا شاید به سامان برسم.

 

2 دیدگاه

  1. مدیریت زمان چرا همیشه اینقدر دشواره ؟ نه برای همه؛ برای من. عجیب سخته. همیشه دقیقه نودی عمل میکنم . بابام که بعضی وقتا بهم میگه تو 120 دقیقه ات هم تموم شده الان رفتی تو پنالتی ها، ضربه ی آخرو اگه گل نکنی باختی.
    همیشه هم ضربه خوردما ولی خب کو گوش شنوا!

    1. حسام کریمی عزیز ممنون که وقت گذاشتی و صحبتت رو اینجا نوشتی.

      من فکر می‌کنم مدیریت زمان به این خاطر سخته که شاید ما به‌طور دقیق توانمندی‌های خودمون رو نشناختیم یا تعهد کافی نسبت به برنامه‌هامون نداریم. همین عدم‌تعهد و بی‌انگیزگی هست که باعث می‌شه ما تا مرحله‌ی پنالتی پیش بریم. 🙂

      من برنامه‌ریزی می‌کنم خوب هم پیش می‌رم اما وقتی مدام عوامل بیرونی توی برنامه‌هام اختلال ایجاد می‌کنن، قدرت این‌که خودم رو به‌روز کنم ندارم. البته هنوز هم از نظر دیگران من پرکار و بیش‌فعال هستم؛ اما رضایت درونی هست که حرف اول رو می‌زنه.

      سبز باشی و برقرار.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *