فیلمنامۀ سربداران | محمود دولت‌آبادی

در ادامۀ مطالعۀ کتابِ جمعه که در پست پیشین به آن اشاره شد، به فیلمنامۀ سربداران، نوشتۀ محمود دولت‌آبادی رسیده‌ام.

در فیلمنامه با رعایت اختصار به تصویرپردازی و شرح صحنه‌های موجود می‌پردازند. گویا که موجزگویی شرط اساسی فیلمنامه‌نویسی است. هر صحنه به‌ترتیب شرح داده می‌شود و به انتها می‌رسد. گاه حتی با یک تک‌کلمه به فضاسازی فیلمنامه مبادرت می‌ورزند.

بستر جغرافیایی سربداران را شهر سبزوار -زادگاه محمود دولت‌آبادی- و روستاهای همجوارش تشکیل می‌دهد. این فیلمنامه هیچ‌گاه به فیلم تبدیل نشده است.  احمد شاملو برای انتشار بخش‌هایی از  آن بیشترین دستمزد را به دولت‌آبادی پرداخت کرده است.(+)

سربداران به گوشه‌هایی از ظلم و ستمی که قوم مغول بر مردم این خطه از سرزمین ایران روا داشته‌اند، می‌پردازد. دورانی را به تصویر می‌کشد که مغولها بر ایران حکومت می‌کرده‌اند. و چه بی‌شمار افرادی که قربانی کام‌خواهی‌هایِ ناتمامِ سلطنت‌طلبانِ روزگار خود شده‌اند.

 

***

 

مغولی به نام سوچی مامور جمع‌آوری افرادی (شما بخوانید بردگانی) برای کمک به ساخت کوشکی طبق دستور خاتونِ بزرگ است.

هیچ‌کس حق سرپیچی از امور یا حتی اجازۀ ابراز کوچکترین اعتراضی ندارد. باید تسلیمِ محض و فرمانبردارِ مطلق بود. چنان که یکی از افراد بومی به نام مهدی که خودش را از دسترس سوچی پنهان کرده، با شنیدن صدای همسرش که مورد آزار و اذیت سوچی قرار گرفته است، از مخفی‌گاهش بیرون کشیده می‌شود. و به سزای این نافرمانی به اسبی بسته و در پی کاروان روانه می‌شود.

 

***

 

من از این صحنه‌هایی که خوانده‌ام، مناظرۀ درویش با سوچی و پیله‌ور در صحنۀ دوازدهم را بیشتر دوست داشتم.

 

قسمتی از فیلمنامۀ سربداران را با هم بخوانیم:

 

در این صحنه بسته‌بودن مهدی به اسب و رهسپار بودن کاروان را به تصویر می‌کشد. که در همین حین به دو مرد که از روبه‌رو می‌آیند، برمی‌خورند. یکی پیله‌ور و دیگری مردی‌ست درویش. سوچی بعد از اینکه مقدار بیشتر کالای داخل خورجینِ متعلق به دوره‌گرد را تصاحب می‌کند، رو به سوی درویش می‌گوید:

 

سوچی: تو با خود چه داری، قلندر؟

درویش: نفس حق!

سوچی: خوش‌سخنی و حاضرجواب! دیگر چه داری؟

درویش: چوبدستی به‌دست و طیلسانی کهنه در بر. می‌بینی که کف پاهایم را در چرمی کهنه پوشانده‌ام.

سوچی: سفر می‌کنی؟

درویش: گذر می‌کنم.

سوچی: کجا؟

درویش: از کجا بدانم؟ مگر می‌دانم از کجا آمده‌ام، تا بدانم به کجا می‌روم.

سوچی: پخته سخن می‌گویی.

درویش: سخنِ پخته نشانی از سینۀ سوخته دارد.

سوچی: مقصد سفر را برایم نگفتی؟

درویش: آبِ رود کی مقصد خود داند؟ تو می‌دانی ذات حیات راه به کجا می‌برد؟

سوچی: حکمت می‌گویی؟

درویش: پروردۀ آنم.

سوچی: تو را لایق می‌بینم. چرا نباید مشاور ایلخان بزرگ باشی؟ اینگونه سرگردانی شایستۀ فضل تو نیست!

درویش: درویش پابند دلِ خویش است، نه دلبند پای سلطان.

[…]

سوچی: جای تو کجاست درویش؟

درویش: خاک. خاک. از کاروانتان دور افتادید.

 

بعد از اینکه سوچی به راهش ادامه می‌دهد، و پیله‌ور آغاز به ناله و زاری می‌کند. درویش رو به سوی پیله‌ورِ مالباخته می‌گوید:

 

درویش: کشمش خود را می‌بینی، اما جوانی را که همچون لاشۀ مرداری در پی مردار کشانده می‌شود نمی‌بینی. خود را می‌بینی، اما مردمی را که برده می‌شوند تا با دست خود کاخ ایلخان را بنا کنند و گور خود را بکنند نمی‌بینی؟ خر خود را می‌بینی و مردم خود را نمی‎بینی؟ چشمانت تنگ و دلت کور است. درد تازیانه را فقط هنگامی حس می‌کنی که بر گردۀ خودت بنشیند. بیداد را می‌بینی، اما سرت را زیر جل خرت قایم می‌کنی تا بیداد تو را نبیند. غافلی که بیداد تو را هم می‌جوید، می‌یابد. بیداد مثل باد است. بر همه چیز و همه جای می‌وزد. تو خود را در کدام پنهان می‌توانی کرد؟

 

***

 

این صحنه همچنان ادامه دارد اما من به همین‌جا بسنده می‌کنم.

 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *