وقتی انیشتین به خوابم آمد…

نیمه‌های شب بود که از خواب پریدم. هنوز آهنگِ صدایش در گوشم می‌پیچید. صدا به‌قدری جان داشت و تازه بود که لحظه‌ای در خواب یا بیدار بودنم دچار ترید شدم.

مرتب همان جمله، با همان آهنگ و جدیتِ استاد-شاگردی تکرار می‌شد.

***

آن روزها سخت مشغول درس‌خواندن بودم. به‌نوعی در قرنطینه به سر می‌بردم. خودم را ملزم کرده بودم حتما در کنکورِ ارشد آن سال قبول شوم.

تنها تفریح من خیال‌پردازیِ قبولی در دانشگاه بود.

یک شب از همان شبها خوابِ خوشایند و عجیبی دیدم.

تک شاگردِ کلاسی بودم که انیشتین استادش بود. از همان کلاس‌هایی که پله‌ای و ردیف‌به‌ردیف است. و ردیفِ پشت‌سری کمی از ردیفِ جلویی بلندتر است تا راحت‌تر به تابلوی کلاس اشراف داشته باشند.

سالن وسیعی بود مملوء از صندلی‌های خالی. من هم در ردیف‌های جلو و در قسمت وسط و روبه‌روی تخته‌ی کلاس نشسته بودم.

انیشیتن استادم بود. با چوبی در دست به تک‌جمله‌یِ نحیفی که با گچ بر روی تخته‌سیاهِ بزرگِ کلاس نوشته بود، اشاره می‌کرد. در همان حال که مکرر چوب را به‌آرامی به تخته می‌زد، و به من چشم دوخته بود. جمله را با لحن باصلابت و قرّائی تکرار می‌کرد.

خرسند مباد دنیا که زورِ عاشق، زِ زور تو سَر است.

 

صدایش به‌قدری زنده بود که بعد از بیداری احساس می‌کردم، به‌راستی در گوشم زمزمه شده است.

به مدد چیدمان اتاقم، پریزِ بالای تختم را روشن کردم. کاغذ و قلم کنارِ تخت را به‌سرعت برداشتم و جمله را در حالی که هنوز زنگِ آن در گوشم می‌نواخت، یادداشت کردم.

***

شاید این خواب نشات‌گرفته از دغدغه‌ها و حال‌وهوای آن روزهایم باشد.

اما بعد از آن احساس کردم نیرویی قصد داشت توانایی‌هایم را به من یادآوری کند. احساس کردم اگر چیزی را واقعا دوست داشته باشم، با قدرتِ عشق، قادر هستم آن را به دست بیاورم. و برای محقق‌کردن خواسته‌هایم مصمم‌تر شدم.

 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *