برای تولدش کتاب هدیه گرفته بودند. کتاب ملت عشق را.
از افرادی که میشناسم و ملت عشق را خواندهاند، اکثراً جذب داستان و محتوای کتاب شدهاند. معدود افرادی هم بودهاند که موضوع کتاب نتوانسته است کشش چندانی در آنها ایجاد کند.
تقریباً دو هفته بعد از تولد، نظرش را دربارۀ محتوای کتاب جویا شدم.
تصورم بر این بود که در این مدت کتاب را به پایان رسانده است. میخواستم بدانم او را در دستۀ موافقان جای دهم یا مخالفان.
وقتی شنیدم هنوز خوانش کتاب را به پایان نرسانده است، نتیجهگیری کردم حتماً محتوای کتاب را دوست نداشته است که تا این اندازه در خواندن، لاکپشتی پیش رفته است.
از بیشتر آشنایانِ علاقهمند به ملت عشق شنیده بودم که کتاب را یکنفس در عرض یکی دو روز به انتها رساندهاند.
با محاسبات من میبایست برای او هم این قصه به سرانجام رسیده باشد؛ اما نرسیده بود.
نشخوارهایِ ذهنیام را با او در میان گذاشتم. باید میفهمیدم داستان را دوست داشته است یا نه. با خودم گفتم یحتمل دوست نداشته است دیگر.
جوابی که داد تلنگری بود که تمام مفروضاتم را درهم شکست.
دوستداشتن او جور دیگری بود.
من وقتی از کتابی خوشم میآید تندتند میخوانم تا زودتر به آخر برسم. میخواهم سریع به انتهای مطلب پی ببرم.
اما او آهستهآهسته و کلمهبهکلمه میخوانَد تا مبادا تمام شود. او شمردهشمرده کلمات را هضم میکند و به پیش میرود.
به شیوۀ کتابخوانیاش غبطه خوردم. به باطمأنینهخواندنش. به مزهمزهکردن کلماتش. به روخوانی چندبارۀ جملاتش. به فهم عمیقش. به درک زیبایش.
حرفی برای گفتن باقی نمانده بود.
به من روی دور تند بودنم را یادآور شده بود. شتابزده بودنم را.
من تندتند کلمات را با رد نامرئیِ چشم دنبال میکنم تا خدای ناکرده صدُمی از ثانیه روی کلمهای درنگ نکرده باشم. بیمحابا و شتابان به پاراگراف بعد هجوم میبرم، بیآنکه لذت پاراگراف قبل را چشیده باشم یا عمق معنای آن را درک کرده باشم.
انگار که قرار است از تعدد کتابهای خواندهشده تاجی بر سرم گذاشته شود که لَختی برای انس با شخصیتهای داستان درنگ نمیکنم.
کسی نیست که نهیبم بزند که «آی به کجا چنین شتابان؟»
میخوانم و میخوانم. گاهی هم از جملۀ بکر و زیبایی سرخوش میشوم. وقتی تعداد این جملات زیاد میشود، به خودم وعده میدهم که حتماً به انتهای کتاب که رسیدم درجا میزنم. عقبگرد میکنم. باز از ابتدا کتاب را میخوانم.
دریغ که به صفحۀ آخر رسیده و نرسیده، کتابِ نخواندۀ منتظر در قفسۀ کتابخانه چشمک میزند. لوندی میکند که بیوفا مگر به من قول نداده بودی؟
به انتها نرسیده فراموش میکنم که قرار بود این کتاب را دوباره از سر بگیرم.
بودهاند کتابهایی که خواندنشان را دوباره از سر گرفتهام؛ اما آنقدر انگشتشمارند که به هیچ میمانند.