از بی‌حاصلی انتظار برای الهامات غیبی در نوشتن

یک قرارداد نانوشته در ذهنم نقش بست. «برای خوراک وبلاگ‌نویسی در انتظار الهامات غیبی می‌مانم.» منتظر ماندم. یک روز، یک هفته، دو هفته. خبری نشد. بیشتر از یک ماه گذشت و باز هم نشانه‌ای نیافتم.

 

برداشتم از الهامات غیبی این بود که من باید دست روی دست بگذارم و منتظر بمانم. باید ذهنم را آزاد بگذارم و در روزمرگی‌هایم غرق شوم. نه نیازی به فکر کردن احساس می‌کردم و نه به دنبال نشانه‌ای گشتن. منتظر مانده بودم تا مثل یک صاعقه بر من وارد شود. آنی و شسته‌رُفته.

 

حتی متوجه گذر زمان نبودم. زمان از کنترلم خارج شده بود. نمی‌دانستم چندمدت است در وبلاگم هیچ مطلبی ننوشته‌ام. وبلاگی که به‌رغم سادگی و حتی کم‌مایگی‌اش جزئی از دنیای من است.

 

حیران شدم. قرار بر این نبود یک ماه ننویسم. پس ایده‌ها کجا بودند؟ چرا جرفه نمی‌زدند؟ قرار بر این نبود در انتظار الهامات غیبی وبلاگ‌نویسی را کنار بگذارم. البته که حساب صفحات صبحگاهی از وبلاگ‌نویسی سَواست.

 

 من که تکلیفم را با خودم مشخص کرده بودم. قرار نبود در انتظار مطلب کامل و بی‌نقصی برای انتشار در وبلاگ بمانم. از جولیا کامرون خوانده‌ام که «ای قدرت برتر، تو از کیفیت مراقبت کن، من هم از کمیت مراقبت می‌کنم.»

 

 

در راستای کمک به دریافت الهامات غیبی 

 

روحیۀ شکارچی یک نویسنده را به دست فراموشی سپرده بودم. تیزبینی و دقتی که لازمۀ نوشتن است. می‌بایست ایده‌ها را شکار می‌کردم. می‌گویند: «شانس یار آماده‌هاست.» آیا من آمادۀ دریافت الهامات غیبی بوده‌ام؟ آیا به اندازۀ کافی در پیرامونم ایده‌ها را جستجو کرده‌ام؟ آیا کتاب‌هایم را بادقت و موشکافانه از سر گذرانده‌ام؟ آیا روزمرگی‌ها و صفحات صبحگاهی‌ام موضوع شاخصی در چنته نداشته‌اند؟ آیا نوشته‌های دوستانم جهتی را به من نشان نداده‌اند؟ آیا نوشته‌های نیمه‌کاره‌ام قوت لازم برای انتشار نیافته بودند؟

 

به تکاپو افتادم. باید به یک جرقه پروبال می‌دادم. باید به آن شاخ‌وبرگ می‌افزودم. می‌بایست خودم دست به کار می‌شدم. باید هر جرقه را دستاویزی برای نوشتن قرار می‌دادم. از هر موضوع به‌ظاهر پرت و بی‌هوده به‌سادگی عبور نمی‌کردم.

 

چرا تا این اندازه سهم خود را ناچیز شمرده بودم؟ نوشتن تنها به کمک الهامات غیبی انتظار خبط و نافرجامی بود.

 

توجه به ریزعادت‌ها در چند دقیقه انتظار

در مکان همیشگی منتظر سرویس شرکت ایستاده‌ام. با ستایشِ سکوتِ مسحورکننده و خنکایِ دلپذیرِ صبحگاهی بر لب.

 

برای فروکاستن از رنجِ لحظه‌هایِ کش‌دارِ انتظار خود را به براندازکردن اطراف سرگرم کرده‌ام. افراد ثابت محله در آن ساعت را حضوروغیاب می‌کنم. چند ثانیه بعداز رسیدنم مثل هر روز وَنی قرمزرنگ با دری که اغلب باز مانده از روبه‌رویم عبور می‌کند. من باز هم نتوانستم آن برگ‌نوشتۀ چسبانده‌شده روی شیشۀ جلو را کامل بخوانم. فقط می‌دانم سرویس کارکنان یک کارخانه‌ است.

 

دوچرخه‌سوار امروز هم با نان سنگک به دست از پیچ آن سوی خیابان به‌راحتی عبور کرد. من هر روز نگرانم نکند با یک دست آزاد نتواند تعادلش را حفظ کند. نگرانی‌ام بی‌هوده است. او با مهارت با یک دست دوچرخه‌اش را می‌راند و نان سنگک را سالم به خانه می‌رساند. بوی نان تازه مشامم را پر می‌کند.

 

هنوز دوچرخه‌سوار به‌طور کامل از کنارم عبور نکرده است که خش‌خش کشیده‌شدن جارو بر آسفالت خیابان توجهم را جلب می‌کند. امروز هم رفتگر وظیفۀ پرزحمتش را به‌طور خستگی‌ناپذیری انجام می‌دهد. می‌دانم این پاکیزگی تا چندساعت دوام نخواهد داشت. تا زمانِ آغاز رسمی یک روزِ تازه و ازدحام خیابان از رهگذران عجول و بی‌حواس.

 

به ساعتم نگاهی می‌اندازم. معمولاً سرویس شرکت در این ساعت رسیده است. عادت به ‌وقت‌شناسی ارتش‌وارم مهلتی برای فکرکردن به تأخیر احتمالی‌ و جاماندن نمی‌دهد. چند دقیقه تأخیر سرویس هم محتمل است. بعد از دوسه دقیقه تأخیر شروع می‌کنم به فرضیه‌بافی. بعد از گذشت هفت دقیقه به فکر تماس با همکارم می‌افتم. در کیفم به دنبال تلفن‌همراهم می‌گردم. عادت ندارم در خیابان موبایل به دست بگیرم تا هم حواسم پرت نشود و هم این‌که برق موبایل وسوسۀ هیچ بدطینتِ بالقوه‌ای را در آن وقت صبح برنیانگیزد.

 

از همکارم می‌شنوم که سرویس به‌دلیل نقص فنی با یک ربع تأخیر حرکت کرده است. مطمئن می‌شوم این انتظار، کوتاهی از جانب من نیست. البته هر روز آن‌قدر زودتر می‌رسیم که با یک ربع تأخیر هم احتمالاً در ساعت موظف در محل کار حاضر خواهیم بود و در روند کار خللی ایجاد نخواهد شد.

 

خیالم که آسوده می‌شود دوباره توجهم را از دیرکردن راننده به رهگذران خیابان بازمی‌گردانم.

 

ده دقیقه‌ای می‌شود که منتظر مانده‌ام. تعداد عابران بیشتر شده است. تفاوت تعداد رهگذران با گذشت ده دقیقه قابل‌توجه است. ده دقیقه زمان زیادی نیست؛ اما تعداد افرادی که رهسپار خیابان شده‌اند تفاوت معناداری دارد.

 

فکر می‌کنم همین تفاوت‌های جزئی و ریزعادت‌ها است که تمایز ایجاد می‌کند. اندکی تلاش مضاعف است که شخص موفق را از افراد معمولی متمایز می‌کند. پایبندی به قانون «فقط یک گام بیشتر» است که افراد باپشتکار و مصمم را از سایرین منفک می‌کند. بین این دو دسته از افراد مرز باریکی وجود دارد. مرز باریکی که شایستگی را زیبندۀ برخی می‌کند.

 

می‌اندیشم برای موفق‌شدن و پیوستن به سرآمدها به کارهای خارق‌العاده و شگرف احتیاج نیست. کافیست مواظب ریزعادت‌های فردیمان باشیم. کافیست از این مرز باریک عبور کنیم. اندکی زحمت را به جان بخریم و درمانده نشویم. پایداری در برخی ریزعادت‌ها ما را از قافلۀ اکثریت جدا می‌کند.

 

***

 

پی‌نوشت: کتابی با عنوان ریزعادت‌ها : عادت‌های کوچک‌تر، نتایج بزرگ‌تر نوشتۀ استفان گایز در بازار موجود است. البته من هنوز این کتاب را نخوانده‌ام.

 

 

قلمرو نگرش فصلی از کتاب رگۀ طلا | جولیا کامرون

تازه‌کار که باشیم مدام دچار تردید می‌شویم. تردید در درستی راهی که انتخاب کرده‌ایم، در نتیجه‌بخش‌بودن تلاش‌هایمان. ممکن است باقی‌ماندن در تردید حتی ما را از سعی‌وخطاکردن هم بازدارد.

مرتب خودمان را مقایسه می‌کنیم. یک قیاس خطا با افرادی که انتهای راه‌اند. چشم‌هایمان را به روی تلاشِ بی‌وقفۀ حرفه‌ای‌ها می‌بندیم. زمین‌خوردن‌های گریزناپذیر مسیر را نادیده می‌گیریم.

از بدبودن نتیجه هراس داریم. می‌خواهیم اولین اثر بهترین هم باشد. مثل شکاری در تارهای کمال‌طلبی محبوس می‌شویم.

می‌خواهیم با یک گامِ نه‌چندان بلند راه طولانیِ پیش‌ِ رو را طی کنیم. کم‌حوصله و بی‌طاقت هستیم. شده‌ایم مصداق جمله‌ای با این مضمون «همه می‌خواهند به بهشت بروند؛ اما کسی نمی‌خواهد بمیرد.»

 

***

 

نوشته‌های جولیا کامرون در کتاب رگۀ طلا در فصلی با عنوان قلمرو نگرش پاسخ حساب‌شده‌ای است به این تفکر اشتباه.

 

برش‌هایی از کتاب رگۀ طلا را با هم بخوانیم:

 


 

کمال‌گرای من می‌تواند هنرمندم را زیر تیغ نگه دارد و سعی کند جای فرایند را با کمال عوض کند. کمال در هنر نه تنها غیرممکن است بلکه ناخواستنی است. هنر «کمال» به‌سرعت خشک و توخالی و مرده می‌شود. بنابراین ما باید با خودمان صبور باشیم. با عدم کمالمان صبور باشیم.

 


 

من نوشته‌های خوب و نوشته‌های بد دارم. به‌مرور زمان نوشته‌های خوب و بد برابر می‌شوند. به هر حال من نمی‌دانم بدون نوشته‌های بد چطور به نوشته‌های خوب برسم. (این نه تنها صبر بلکه فروتنی هم می‌طلبد!)

 


 

اغلب اوقات انفعال را با صبر اشتباه می‌گیرند. انفعال است که به ما می‌گوید برای کارمان نجنگیم. انفعال است که «نه» را جواب آخر می‌گیرد. انفعال دقیقاً یعنی این. یعنی خودمان سر راه پیشرفت خودمان مانع بگذاریم. صبر خیلی فرق دارد. صبر به معنی پذیرش ضعف نیست. بلکه پی‌ریزی آرام و آهسته و عمیق قدرت است.

 


 

اگر ما صبرکردن را یاد نگیریم، ممکن است بهترین نظرهامان را به عنوان علف هرز بکنیم، یا اینکه به جای تولیدکردن فقط به فکر محصول باشیم.

 


 

وقتی من درس نویسندگی خلاق می‌دهم، به شاگردانم می‌گویم که آن‌ها تا مدتی در امتداد مسیر معینی خواهند نوشت و از خودشان راضی خواهند بود تا اینکه ناگهان به دوره‌ای از دست‌انداز برخواهند خورد. در این دورۀ دست‌انداز، که رشته‌ای از پیچ‎های خلاق است، جملاتشان به هم خواهد ریخت، واژه‌ها طغیان خواهند کرد و روی هم تلنبار خواهد شد، و دستور زبانشان مثل کلاس اولی‌ها خواهد شد. خیلی از نویسنده‌ها با برخورد به این دست‌انداز کارشان را ول می‌کنند.

من به شاگردانم می‌گویم: «دست‌انداز ضروری است. دست‌انداز یعنی دارید رشد می‌کنید. فقط تماشا کنید. وقتی از دست‌انداز بیرون بیایید، اگر همچنان به نوشتن ادامه دهید یک پله بالاتر خواهید بود.»

 


 

[..] تنها شهامتی که واقعاً لازم دارید شهامت شروع‌کردن است.

خلاقیت روندی گام‌به‌گام است، شهامت هم همین‌طور. شما برای شروع رمانتان و مرور اولین صفحۀ بد آن شهامت لازم ندارید. فقط مقداری کاغذ و چیزی لازم دارید که با آن بنویسید.

 


 

میکی هارتِ طبال می‌گوید: «تا موقعی که به جنگل نروی ماجرا آغاز نمی‌شود. گام اول، عملی از روی ایمان است.»

 


 

فرهنگ ما روی نتایج تمرکز می‌کند نه روی پاداش‌های خطر. هر کاری که ارزش انجام‌دادن داشته باشد ارزش بد انجام‌دادن هم دارد، ولی ما این را به خودمان نمی‌گوییم.

 


 

ای قدرت برتر، تو از کیفیت مراقبت کن، من هم از کمیت مراقبت می‌کنم.

 


 

#من_و_کتاب

 

از قصۀ مادربزرگ تا قصه‌تراپی شاهین شرافتی

قصۀ مادربزرگ

تمام روزهای هفته را به شوق رسیدن آخر هفته سپری می‌کردم. پنج‌شنبه عصر که می‌شد کوله‌بارم را می‌بستم و راهی خانۀ مادربزرگ می‌شدم. لذت خوابیدن روی تراس یک سو و شوق شنیدن قصۀ همیشگی مادربزرگ یک سوی دیگر.

 

چلۀ تابستان جایمان روی تراس بود. تنگاتنگ هم توی پشه‌بند تک‌نفره دراز می‌کشیدیم. نسیم خنکی از روزنه‌ها می‌گذشت و سرمستمان می‌کرد. چشم می‌دوختیم به ماه و ستاره‌هایی که مثل پولک‌های دوخته‌شده روی طاق پشه‌بند بودند. مادربزرگ قصه می‌گفت و من سراپا گوش می‌شدم.

 

نمی‌دانم مادربزرگم فقط قصۀ «پیرزن‌وگنجشک» را بلد بود یا آن را از همه بیشتر دوست می‌داشت. هر بار که از او می‌خواستم قصه‌ای تعریف کند، قصۀ همیشگی پیرزن‌وگنجشک را می‌گفت. گاهی که بی‌حوصله بود مقداری از محتوای داستان کم می‌کرد و گاهی دیگر بند تازه‌ای به آن می‌افزود.

 

 

شب بخیر کوچولو

بقیۀ شب‌های هفته را هم دلخوش بودم به برنامۀ رادیویی «شب‌بخیرکوچولو» با صدای مانای مریم نشیبا. از هر کسی که به‌نظرم توانا بود، می‌خواستم پیچ رادیو را روی برنامۀ شب‌بخیرکوچولو تنظیم کند. برای اطمینان در طول روز هم چندبار رادیو را چک می‌کردم.

 

شنیدن شب‌بخیرکوچولو گزینه‌ای بود برای رهایی از وهمِ شبانگاهی در آن خانۀ درندشتی که پدرم ساخته بود. از چند دقیقه پیش از شروع برنامه گوش‌هایم را می‌چسباندم به رادیو. امان از شب‌هایی که قبل از شروع برنامه خوابم می‌برد.

 

چقدر از بانو مریم نشیبا حساب می‌بردم. با چشم‌های بسته هر چه را می‌شنیدم تجسم می‌کردم. برکه، جنگل، قورباغه، شیر، سنجاب و… .

 

 

قصه‌های ظهر جمعه

به قصه‌های ظهر جمعه هم گوش می‌سپردم؛ اما به‌جز آهنگ صدای محمدرضا سرشار چیزی در خاطرم نمانده است.

 

 

و حالا قصه‌تراپی با صدای شاهین شرافتی

شاهین شرافتی در کانال تلگرامی #رادیو_صدای_زمین قصه‌هایی منتشر می‌کند با عنوان قصه‌تراپی. تا این لحظه سیزده شماره از قصه‌تراپی منتشر شده است. حداکثر زمان این قصه‌ها ده دقیقه است.

 

عناوین این قصه‌ها به‌ترتیب عبارتند از:

محمدعلی کلی و پروین اعتصامی؛

پستچی؛

آرتورشاه؛

مرگ خوبه واسه همسایه؛

کمد؛

سهم منو بدین؛

تاریکی؛

سوپرمارکت؛

سکۀ کاغذی؛

چه خبر؟!؛

زیور خانم؛

عنکبوت؛

بدعکس.

 

با کلیک بر روی هر عنوان می‌توانید به آن گوش بسپارید.

 

قصه‌ها کوتاه و شنیدنی هستند و برآمده از دل زندگی مردم کوچه و بازار. شنیدن قصه‌تراپی علاوه‌بر ویژگی آرامش‌بخشی می‌تواند کمک مؤثری باشد برای تمرین نوشتن.

 

در ابتدای فایل‌های قصه‌تراپی می‌شنویم:

سلام. من شاهین هستم. شاهین شرافتی. من براتون قصه می‌گم. قصه‌ها می‌تونن وارد زخم‌هامون بشن. زخم‌ها دروازۀ ورود به جهان معناست. قصه‌تراپی بشنویم.

 

قصه‌تراپی ها را می‌توانید از کانال تلگرامی رادیو صدای زمین یا از سایت ناملیک دنبال کنید.

 

 

[مطب مرتبط: ناخوانایی ناشی از نوشتن جملات طولانی ]

 

ناخوانایی ناشی از نوشتن جملات طولانی

آیکون قرمزرنگ کنار سنجش خوانایی به نیشخندی می‌مانَد که طولانی‌بودن جملات را توی صورتم می‌کوبد. اگر خوانِ انتخاب زیرعنوان و کوتاه‌بودن پاراگراف‌ها را هم از سر بگذرانم؛ به‌سادگی نمی‌توانم غول مرحلۀ طولانی‌بودن جملات را شسکت بدهم.

در سنجش میزان خوانایی توصیه می‌شود جملاتِ یک متن از بیست کلمه فراتر نروند.

با این‌که قامت کلی نوشته‌هایم کوتاه است؛ اما تعداد کلمات جملاتم از حد مطلوب فراتر می‌رود. درازنویسی در هر متن یک مُهر عدم تأیید خوانایی بر نوشته‌هایم حک می‌کند.

 

[ مطلب مرتبط: از معایب اختصارنویسی افراطی ]

 

جملات طولانی و ارتباط آن با دیرفهمی مخاطب:

افراد بیشتر از متنی استقبال می‌کنند که قابل‌ درک باشد. نمی‌توان سالادی از کلمات قطار کرد و به زور به دیگران خوراند. مخاطب ترجیح می‌دهد با متنی شسته‌ورفته روبه‌رو باشد تا متنی پیچیده و غیرقابل فهم. وقتی مجبور شود تمرکز خود را به جای فهمِ اصلِ محتوا بر روی ادراک جملات بگذارد به نتیجۀ مطلوب نخواهد رسید. مخاطب به دنبال درک یکپارچه از متن است. وی با دریافت مفهوم کلی محتوا رضایت بیشتری به دست خواهد آورد تا بخواهد انرژی خود را برای تشخیص تک‌تک جملات صرف کند.

این از ضعفِ نگارشیِ منِ نویسنده است که نمی‌توانم مقصود خود را در موجزترین شکل ممکن بیان کنم.

 

چگونه می‌توان از تعداد جملات طولانی در نوشته کاست؟

باید بگویم من همچنان با مشکل عدم خوانایی در نوشته دست‌وپنجه نرم می‌کنم. در پی راهی برای فروکاستن از تعداد جملات طولانی در نوشته‌هایم بودم که روش‌های زیر به ذهنم رسید. تأکید می‌کنم که موارد فهرست‌شده، آزموده‌ و مطمئن نیستند. احساس کردم شاید بتوانم با تمرین و تکرار این روش‌ها قدمی در جهت بهبود بردارم. در اینجا نوشتم تا هم با شما شریک شوم و هم خودم را به انجامش متعهد کنم.

 

  • مطالعۀ داستان کوتاه:

داستان کوتاه محدودیت را به نویسنده تحمیل می‌کند. با مطالعۀ داستان‌های کوتاه از نویسندگان چیره‌دست به یک آگاهی دست خواهیم یافت.

 

  • چالش نوشتن جمله با تعداد کلمات معین:

چون حداکثر تعداد کلمۀ پذیرفته‌شده از یواست بیست کلمه است، بهتر است ما کمتر از این تعداد را تمرین کنیم. با ایجاد محدودیت به ناچار باید مقصود خود را در ظرف معینی از کلمات بگنجانیم.

 

  • بازنویسی جملات و شکستن آنها به جملات کوتاه‌تر:

شاید با دوباره‌خوانیِ متن بتوانیم جملات کوتاه‌تری را جایگزین جملات طولانی کنیم.

 

  • تقویت دایرۀ واژگان:

ضعف در دایرۀ واژگان موجب می‌شود به جای استفاده از لغت مناسب برای توصیف موقعیت، به توضیحات غیرضروری بپردازیم.

 

  • ساده‌نویسی:

باید بتوانیم بدون تکلف و حتی در حد فهم یک کودک بنویسیم.

 

  • مطالعۀ کتاب کودک:

در کتاب کودک جملات به ساده‌ترین و مختصرترین شکل ممکن بیان شده است.

 

 

* شما چه راهکارهایی برای کوتاه‌نویسی پیشنهاد می‌دهید؟

 

خودسانسوری در نوشته | روشی برای فریب یا حفظ حریم؟

نوشتن و انتشار آن برای برخی کار چندان راحتی نیست. مخصوصاً زمانی که سنجش میزان خودافشایی در نوشته‌ها جزئی از برنامۀ زندگی باشد.

نگرانی از میزان خودافشایی احتمال خودسانسوری درحین نوشتن را افزایش می‌دهد. حتی گاهی این دلواپسی در نوشته‌های کاملاً شخصی هم بروز می‌کند. در آن جنس دل‌نوشته‌هایی که احتمال نمی‌دهیم به راحتی در دسترس دیگران قرار گیرد.

گاهی ترس از خودافشایی افراطی ما را به سمت خودسانسوری سوق می‌دهد. گویا نیرویی مانع از آن می‌شود تا نظر واقعی خود را مطرح کنیم. انگار کسی از درون نهیبمان می‌زند که مواظب باش زیاده‌گویی نکنی.

بنابراین با نگاهی تیزبینانه‌ به جان جملات می‌افتیم و خودمان را نقد می‌کنیم. مراقب هستیم که مبادا بیش از حد لزوم خودافشایی کرده باشم. منتقدانه با تیغی برّان اقدام به خودسانسوری می‌کنیم.

نوشته به انتها می‌رسد. نوشته‌ای که چندان شبیه به عقاید و باورهای ما نیست.

 

ما تا چه اندازه به نوشته‌هایمان شباهت داریم؟

✍️ تا چه اندازه حرف‌ها و نظرات واقعیمان را مطرح می‌کنیم؟

✍️ عبور از کدام محدوده‌ها ما را  ناگزیر به خودسانسوری می‌کند؟

✍️ آیا می‌شود بدون جانبداری صریح دست به قلم برد؟

✍️ آیا موضع‌گیری بدون بیان دیدگاه‌های شخصی صورت‌پذیر است؟

✍️ آیا اگر مطمئن باشیم که دست بیگانه‌ای به نوشته‌های ما نخواهد رسید، بدون پرده خواهیم نوشت؟

✍️ آیا مخاطب از دست‌نوشته‌های شخصی به افکار حقیقی نویسنده پی خواهد برد؟

✍️  آیا نوشته‌های افراد ملاک مناسب و عادلانه‌ای برای قضاوت‌کردن است؟

✍️ آیا ضرورت دارد از خودمان بنویسیم؟ از دغدغه‌ها، از آموخته‌ها، از نحوۀ گذران روزگار، از شادی‌ها و از غم‌ها، از آرزوها و حسرت‌ها و از زخم‌هایمان؟

 

آیا موضع‌گیری‌ نوعی از خودافشایی محسوب نمی‌شود؟

ما همیشه در حال انتخاب هستیم. انتخاب این‌که از چه موضوعی بنویسیم. به چه مسئله‌ای بپردازیم. چه مطالبی را نادیده بگیریم. به چه مبحثی بیشتر اهمیت بدهیم و دیدگاه خود را در آن رابطه ثبت کنیم.

همین‌که انتخاب می‌کنیم کدام متن را بخوانیم یا از کدام نوشته بی‌تفاوت عبور کنیم نوعی از خودافشایی محسوب نمی‌شود؟ آیا ما از این طریق سلیقه و ترجیحات خویش را برملا نمی‌کنیم؟

آیا گزینش یک جلد کتاب متعلق به یک نویسندۀ خاص از بین هزاران جلدِ موجود و نوشتن از آن نوعی از خودافشایی نیست؟

 

خودسانسوری روشی برای فریب یا حفظ حریم؟

ممکن است خودسانسوری را نقطۀ مقابل خودافشایی بدانیم. به‌زعم من می‌توان خودسانسوری را خودافشاییِ مدیریت‌شده انگاشت.

غالباً پشت خودسانسوری قصدی نهفته است. گاهی ما مسائل شخصی را با نیت محفوظ‌ماندن حریم خصوصی پنهان می‌کنیم. در بسیاری از مواقع درصدد موجه جلوه‌دادن شخصیت خود هستیم.

همرنگ جماعت شدن هم می‌تواند دلیلی باشد برای خودسانسوری. از همین‌رو تنها ویژگی‌های پذیرفته‌شدۀ مشابه را عیان می‌کنیم و خصلت‌های مغایر و نازیبای خود را پنهان می‌کنیم.

 

اما گاهی برآنیم تا با خودسانسوری ماهیت خود را وارونه جلوه‌ دهیم. ممکن است در این خودسانسوری‌ها به دیگران هم آسیب وارد شود.

در این حالت مغرضانه تا آن اندازه خود و افکارمان را سانسور می‌کنیم تا هویتی کاملاً متفاوت با خود حقیقیمان خلق شود. آدم جدیدی که شباهت چندانی با ما ندارد. در این میان چه باک اگر به دیگری هم گزندی وارد شود.

 

 

[مطلب مرتبط: آیا از ابراز بعد نازیبای خود واهمه داریم؟]

 

 

آیا خودسانسوری می‌تواند روندی پایدار باشد؟

تا کجا می‌توان خود را لابه‌لای واژه‌ها پنهان کرد؟ بالاخره جایی ماهیتمان از گوشه و کنار نوشته‌ها بیرون می‌زند. رسانه‌ ما را به بیشتر نوشتن وا می‌دارد. بیشتر نوشتن هم ما را ناگزیر می‌کند به از خود نوشتن. و ما خواه‌ناخواه خویشتن را در قالب کلمات به تصویر می‌کشیم.

وقتی چندین جلد کتاب از یک نویسنده را بخوانیم یا زمانی که در بلندمدت نوشته‌های یک شخص خاص را دنبال کنیم به یک شناخت و برآورد نسبی از نظریات و عقایدش دست خواهیم یافت.

شاید با یک یا دو نوشته بتوان افکار حقیقی را  نهان کرد؛ اما آیا می‌توان در حجم زیادی از نوشته هم عقاید خود را مخفی کرد؟ آیا می‌توان هویتی جعلی ساخت و طولانی‌مدت آن را در معرض نمایش قرار داد؟

 

خاطرمان باشد نوشته‌‌ها از قصۀ زندگی افراد برخاسته می‌شوند. کلمات دغدغه‌های شخصی را به تصویر می‌کشند.

 

 

6 دلیل برای نوشتن از دردها

نوشته‌های پیشینش را مرور می‌کرد. تیترها را از نگاهش می‌گذرانید.

 

از حجم نوشته‌های دردآلود و آکنده از رنجش شگفت‌زده‌ شد.

 

تعداد نوشته‌های غمگینش بیش از واقعیت بود. حتی گویی بیش از روزهایی که در طول سال غمگین و افسرده بوده است.

 

با خودش فکر کرد: «آیا تعداد روزهای شاد زندگی‌ام به همین اندازه ناچیز بوده‎اند؟»

 

دقیق‌تر شد.

 

نه این‌چنین نبود.

 

او لحظات شاد بی‌شماری را هم سپری کرده‌ بود. دفعات زیادی از ته دل خندیده‌ بود. روزهایی حتی سرخوشانه روی ابرها راه رفته‌ بود. اوقاتی به هیچ چیز ناراحت‌کننده‌ای فکر نکرده‌ بود و از حضور در لحظۀ اکنون حظّ وافر برده بود.

 

با خودش اندیشید: «چرا به ثبت ناراحتی‌هایش تمایل بیشتری داشته است؟»

 

 

به‌راستی چرا غصه‌ها را بیشتر از شادی‌ها ثبت می‌کنیم؟

 

یا شاید باید بپرسم چرا بیشتر در لحظات ناراحتی به نوشتن تمایل پیدا می‌کنیم؟

 

چرا غالب نوشته‌ها و ترانه‌ها رنگ و بوی غم دارد؟

 

آیا نوشتن از شادی و امید این همه دشوار است؟

 

 

چرا نوشتن از دردها را ترجیح می‌دهیم؟

 

1

قدرت التیام‌بخشی نوشتن به‌کَرّات گوشزد شده است. ️️انگار در ناراحتی میل بیشتری به نوشتن پیدا می‌کنیم. ما به قلم و کاغذ پناه می‌بریم تا ناراحتی خود را با نوشتن اندکی تسکین دهیم.

 

2

گاهی حرف قابلِ بیانی نیست. موضوعی است که باید برای همیشه سربسته نگه داشته شود. با نوشتن می‌توانیم دردهای خود را قدری التیام دهیم و بعد از احساس سبک‌باری همۀ دست‌نوشته‌ها را از بین ببریم.

 

3

در مواقع بسیاری برای گفتن ناراحتی‌ سنگِ صبوری نمی‌یابیم. شاید هم احساس می‌کنیم کسی حرف ما را نمی‌فهمد؛ پس ترجیح می‌دهیم حرف‌های دلمان را برای کاغذ بازگو کنیم. کاغذ مَحرمِ رازمان می‌شود و عُقده‌های دلمان را برایش می‌گشاییم.

 

4

ممکن است دوست نداشته باشیم با بیان ناراحتی‌ها و ضعف‌هایمان تصویر ساخته شده از خود را در ذهن دیگران مخدوش کنیم. ترجیح می‌دهیم شکست‌ها و شکنندگی‌هایمان را برای حفظ وجهۀ خود بایکوت کنیم. فروریختن تصویر بیرونی و سرزنش شدن موانعی هستند که ما را به نوشتن از غصه‌ها سوق می‌دهند.

 

5

می‌توان از نوشتن برای شفاف‌سازی علت ناراحتی کمک گرفت. می‌نویسیم تا به ریشه‌های غم و ناراحتی دست پیدا کنیم. می‌نویسیم تا شاید بتوانیم دردها را ریشه‌کن کنیم.

 

6

گاهی دوست نداریم دیگران را نیز ناراحت کنیم. با مطرح کردن نارحتی‌ها تنها بار سنگینی می‌شویم بر دوش دیگران.

 

***

 

پی‌نوشت: شما در چه مواقعی به نوشتن پناه می‌برید؟

 

خواندن و نوشتن در برهه‌های مختلف زمانی

کتاب‌هایم را پهن کرده‌ام وسط اتاق. یکی‌یکی برمی‌دارم و با دستمالی نمناک گردوخاکشان را می‌زدایم. در حین گردگیری به عناوین کتاب‌ها هم نیم‌نگاهی می‌اندازم. آن‌هایی را که عزیزتر هستند ورق می‌زنم و قسمت‌های کوچکی از متن را که قبلاً زیر آن خط کشیده‌ام، با حرکت سریع چشم مرور می‌کنم.

 

تصمیم گرفته‌ام کتاب‌هایم را تفکیک کنم. کتاب‌های دوست‌داشتنیِ پُراستفاده در کتابخانۀ دمِ‌دستِ روبه‌رو، آنهایی که کمتر نیاز می‌شوند در کتابخانۀ سوی دیگر اتاق.

 

در این میان کتاب‌هایی هم هستند که عامدانه جوری چیده شده‌اند که اصلاً در تیررس نگاهم نباشند. همان‌هایی که یادگار سالیان دورند و وجودشان از زمانی به بعد انکار شده است. همان چندین جلدی که انگار مورد غضب واقع شده‌اند. چیدمانشان هم به‌ گونه‌ای است که نادیده گرفته شوند. درست در پشت کتاب‌های پرکاربرد جا داده شده‌اند.

 

هنوز هم باورم نمی‌شود که من بابت خرید آنها پول پرداخت کرده‌ باشم یا زمان نوجوانی و حتی زمان‌های نه چندان دور تصور می‌کرده‌ام که با داشتن و خواندن آنها می‌توانم خودم را در جرگۀ کتاب‌دوستان قرار دهم.

 

لابه‌لای کتاب‌های چیده شدۀ روی زمین دفترهای یادداشت‌نویسی هم به چشم می‌خورند. دفترهایی که این روزها با دور تندی به تعدادشان افزوده می‌شود. دفترهایی مخصوص تمرین نوشتن که می‌توان به آن‌ها «دفتر خاطرات» لقب داد. دفترهایی که روزمرگی‌ها، پریشان‌فکری‌ها و برنامه‌هایم را در آن‌ها ثبت می‌کنم.

 

نمی‌دانم چندسال بعد این دست‌نوشته‌ها را هم کتمان خواهم کرد یا نه. نمی‌دانم این شیوۀ نوشتن مرا به سرمنزلی که باید می‌رساند یا نه. نمی‌دانم آیا باید تنها به افزایش حجم نوشته‌های سطحی دلخوش باشم یا نه.

 

اما می‌دانم که هنوز تلاشی را که درخور «نوشتن» باشد به کار نبسته‌ام. می‌دانم هنوز میزان خواندن و نوشتنم مناسب و متناسب با خواسته‌هایم نبوده است، حتی اگر حجم نوشته‌هایم در این یک سال از تمام دست‌نوشته‌های عمرم بیشتر بوده باشد.

 

نمی‌دانم چه زمانی پختگی در نوشته‌هایم جوانه خواهد زد. گاهی احساس می‌کنم ایستاده‌ام و درجا می‌زنم. از نوشته‌هایم ناراحت و شرم‌زده می‌شوم. حتی گاهی می‌ایستم. به مسیری که آمده‌ام نگاهی می‌اندازم. خسته و کلافه می‌شوم؛ اما مأیوس و دلزده نه.

 

باید مدام به خودم یادآوری کنم «تو در هر برهۀ زمانی بهترین خودت بوده‌ای» و اینکه لطفآً فعلاً «خودت را با خودت مقایسه کن

 

هر چه بیشتر از ادبیات و داستان‌های دلنشین می‌خوانم، به بیشتر نوشتن دلگرم‌تر می‌شوم. مطالعۀ ادبیات ایران موتور محرکی شده است برای بیشتر نوشتن، برای هر روز نوشتن.

 

شاید لازمۀ رشد نگاه تردیدآمیز به انتخاب‌های گذشته باشد.

 

احمد شاملو و آیدا در کتاب میم و آن دیگران

احمد شاملو یکی از چندین شخصیت نام‌آشنای حوزۀ هنر و ادبیات است که محمود دولت‌آبادی در کتاب میم و آن دیگران به آن پرداخته است.

 

محمود دولت‌آبادی در کتاب میم و آن دیگران بیشتر به خاطره‌بازی با اهالی قلم پرداخته است. افرادی چون محمدعلی جمالزاده، جلال آل‌احمد، سیمین دانشور، مهدی اخوان‌ثالث، احمد شاملو، محمدعلی سپانلو، هوشنگ گلشیری و همچنین آرتور میلر و چند تنِ دیگر.

 

محمود دولت‌آبادی در گوشه‌هایی از این فصل حضور احمد شاملو در یک شبِ شعر را روایت می‌کند. احمد شاملو در آن شب به همراه بانویی است که آیدا نام دارد.

 

بخوانیم این دیدار را از زبان محمود دولت‌آبادی:

 

آن رنگ آبی ملایم و زیبای پیراهنی که شاملو به تن داشت با سر و موهای پیچاپیچ خاکستری و نیم‌رخ خوشایند چهره، هنوز چُنان تندیسی زنده در حافظۀ تصویری من باقی است، و این تصویری است که لحظۀ عبور از برابر نگاهم تا اکنون چهل و اندی سال از آن می‌گذرد.

 

به یاد می‌آورم روکش صندلی‌های سالن انجمن (ایران_آمریکا) هم آبی بود، شاید آبی تند. من مانده بودم در گذرگاه ردیف صندلی‌ها تا به شاملو نگاه کنم وقتی از پله‌های صحنه پایین می‌آمد تا شیب ملایم سالن را از روی پله‌های کوتاه عبور کند و من ببینمش.

 

پیش‌تر از دور دیده بودمش در حیاط _باغچه‌ای در مرکز شهر که گفته می‌شد مِلکی است وابسته به مجموعۀ آموزشی زبان فرانسه. ایستاده بودیم ما و او در میان بود و شعر می‌خواند و شب بود، شاید اوایل شب؛ در آن شب مجال نیافته بودم نزدیک‌تر بروم و شهامتش را هم نداشتم، اگرچه حول‎‌وحوش سیزده _چهارده‌سالگی از مناسبات ارباب‌سالاری کَنده و گُسسته بودم تا در هواهای تازه نفس بکشم و سرانجام در پایتخت قرار گرفته بودم و چنان مشتاق که می‌توانستم بجویم و بیابم حیاط _باغچه‌ای را که شاملوی شاعر و نه‌چنان پرآوازه در آن شعرخوانی داشت.

 

اما در پسینِ آن روزِ آرام سالن آبی، مایلم باور داشته باشم که نخستین مجال بوده است به دیدن شاملو، از فاصلۀ اندک و نگریستن در آن نیم‌رخ زیبا و گونه‌هایی اندک گل‌انداخته در لباسی با رنگ ملایم و متناسب با رنگ زیبای آبی یقۀ پیراهن که گره کراوات به‌تناسب آن را آراسته بود.

 

شانه‌به‌شانۀ شاملو بانویی می‌رفت با همان نواخت قدم‌ها؛ آراسته و خوش‌سیما _موهای فروریخته و اندامی کشیده. زنی که همان روز نام او را دانستم؛ آیدا. او سرفراز، هم باتواضع قدم برمی‌داشت و حسی گنگ و ناپیدا به من می‌گفت که آن دو در میانگاه زندگی یکدیگر را یافته‌اند و می‌دانند به کجا روان‌اند، که چنین هم شده بود.

 

در ویدئوی کوتاه زیر احمد شاملو و آیدا از نحوۀ آشنایی‌شان می‌گویند.

 

 

منبع این ویدئو صفحۀ اینستاگرام دنیای کتاب خرد است.

 

#من_و_کتاب

 

خواندن ساده‌تر است یا نوشتن؟

در روزهایی هم که زمان کافی برای فکر کردن و پرداختن به توسعۀ مهارت‌های فردی ندارم، از سهمیۀ مطالعۀ روزانه‌ام غافل نمی‌شوم. چندصفحه‌ای هم که شده حتی با چشمان خواب‌آلود مطالعه می‌کنم تا با خیال آسوده‌تری سر به بالین بگذارم.

 

گویا خواندن هرچند سطحی و کم‌عمق، با من عجین شده است. خواندن حتی اگر از سر عادت هم باشد، برایم عادتی خوشایند و مقبول محسوب می‌شود؛ اما هنوز به هر روز نوشتن به آن میزان کلمه که باید متعهد نشده‌ام.

 

روزهایی بوده است که به بهانه‌های متفاوت از نوشتن سر باز زده‌ام. یا کلاً فراموشم شده که باید بنویسم یا در خاطرم بوده؛ ولی رمقی برای بیدار ماندنِ بیشتر در بدنم باقی نبوده است.

 

ساده‌تر از نگاه من به چه معناست؟

 

ابتدا باید «ساده» را مفهوم‌پردازی کنم. ساده یعنی ذهن و فکر کمتر با فعالیت در حالِ انجام درگیر شود. یعنی بتوان با انرژی کمتری به آن پرداخت.

 

 

چرا خواندن برایم ساده‌تر و راحت‌تر از نوشتن است؟

 

چرا من در روزهای پرمشغله هم مطالعه را انجام می‌دهم اما نوشتن را نه؟

 

ابتدایی‌ترین دلیل این است که ترجیح می‌دهم عادتی را که برای شکل‌گیری‌اش تلاش کرده‌ام، ترک نکنم. یا به‌قول معروف زنجیره را نشکنم.

 

و دیگر اینکه من کتاب‌ها را روبه‌رویم می‌گذارم و مشغول خواندن می‌شوم. لابه‌لای مطالعه ممکن است گاهی ذهنم از موضوع پرت شود و تنها با چشم خط‌نوشته‌ها را دنبال کنم بدون آنکه کمترین توجهی به اصل مطلب داشته باشم.

 

من در زمان خواندن، ایده‌ای از قبل نوشته‌شده توسط دیگران را مرور می‌کنم و سعی‌ام بر این است که آن‌ها را به خاطر بسپارم و در قسمتی از ذهنم جا دهم.

 

اما برای نوشتن باید به کلماتی که به کار می‌گیرم فکر کنم. باید جملات را درک کنم. باید نوشته‌هایم را سروسامان بدهم. و آن‌ها را در چارچوبی مشخص و قابلِ‌فهم جا بدهم.

 

پس در هنگام نوشتن، ذهن و فکر به میزان بیشتری درگیر می‌شود. و به تمرکز و انرژی بیشتری نیازمند است.

 

برای نوشتن باید صاحب‌نظر بود و حرف تازه‌ و نکتۀ به‌دردبخور و آموزنده‌ای در چنته داشت.

 

در زمان مطالعه ابتدا افکار دیگران را مرور و سپس تجزیه‌وتحلیل می‌کنیم؛ اما برای نوشتن باید خود را هم‌زمان با نگارش به فکر کردن هم وادار کنیم. گاهی هم از قبل به مبحثی فکر کرده‌ایم و سپس آن را ثبت می‌کنیم.

 

در زمان خواندن منفعل‌تر هستیم؛ اما به‌هنگام نوشتن فعال‌تر عمل می‌کنیم. می‌توان گفت درنهایت مطالعۀ فعال هم به نوشتن ختم خواهد شد.