برای مصاحبه استخدامی رفته بودم. فرم را تکمیل کردم. منتظر بودم تا فراخوانده شوم. حین انتظار زوایای در تیررس را برانداز کردم. محصولات در معرض نمایش، نحوۀ تعامل همکاران، پوشش پرسنل و مقررات آبدارخانه را. میسنجیدم که آیا نسبت به این مکان جدید احساس تعلق خاطر پیدا میکنم یا نه. متأسفانه هنوز سازگار شدن با… ادامه خواندن مصاحبه استخدامی یک شهریور ماهی
دسته: یک روز، یک ماجرا
پایانی برای هر آغاز
با دوست نازنین متممیام، ساجده ممتازیان در حال گپوگفت نوشتاری بودیم. دلیل تصمیمی را از من جویا شد. برایش نوشتم:«تصور کن یه نوع جریمه هست.» نوشت:«امیدوارم واسه این جریمه تاریخ پایانی هم در نظر گرفته باشی.» این جمله هم از آن دسته جملههایی است که شاید قبلاً شنیده باشی اما انگار باید در موقعیتی ویژه… ادامه خواندن پایانی برای هر آغاز
توجه به ریزعادتها در چند دقیقه انتظار
در مکان همیشگی منتظر سرویس شرکت ایستادهام. با ستایشِ سکوتِ مسحورکننده و خنکایِ دلپذیرِ صبحگاهی بر لب. برای فروکاستن از رنجِ لحظههایِ کشدارِ انتظار خود را به براندازکردن اطراف سرگرم کردهام. افراد ثابت محله در آن ساعت را حضوروغیاب میکنم. چند ثانیه بعداز رسیدنم مثل هر روز وَنی قرمزرنگ با دری که اغلب باز… ادامه خواندن توجه به ریزعادتها در چند دقیقه انتظار
کتابفروشی است یا بقالی؟!
کتابهای خوبی داشت. از آن کتابهایی که در هر کتابفروشی یافت نمیکنی. از همانهایی که باید چندکیلومتری خیابان گز کنی تا بتوانی بیابیاش. در مسیری پُرتردد واقع شده بود. بیتفاوت به رفتوآمدهای رهگذران ایستادم و یکبهیک جلدنوشتههای کتابها را از پشت ویترین رصد کردم. اکثراً کتابهایی بودند که یا خوانده بودم یا آرزوی خواندنشان… ادامه خواندن کتابفروشی است یا بقالی؟!
شهر من شیراز
باران بارید. باران تند بارید. باران بیامان و بیوقفه بارید. باران فراتر از تصور مردم شهر بارید. *** نمیدانستیم باران اینبار به قصد ویرانی آمده است نه آبادانی. باران آمد و همه چیز را برد؛ غبار نشسته بر شاخ و برگها را، درختان را، خودروها را، حتی آدمها را. باران حرمت مهمان را… ادامه خواندن شهر من شیراز
کتابخوانی روی دور تند
برای تولدش کتاب هدیه گرفته بودند. کتاب ملت عشق را. از افرادی که میشناسم و ملت عشق را خواندهاند، اکثراً جذب داستان و محتوای کتاب شدهاند. معدود افرادی هم بودهاند که موضوع کتاب نتوانسته است کشش چندانی در آنها ایجاد کند. تقریباً دو هفته بعد از تولد، نظرش را دربارۀ محتوای کتاب جویا… ادامه خواندن کتابخوانی روی دور تند
موانع دیجیتال برای بهروزرسانی وبلاگ من
از چند ماه پیش تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم و بیشتر منتشر کنم. تقریباً از اوایل مهرماه. هنوز جرئت نکردهام مثل دوست متممیام، حسین قربانی به بروزرسانی هر روزه حتی فکر کنم. میدانم عدمتعهد به روزانهنویسی همان و دستبهیقهشدن با جناب عزتنفس همان. فعلاً همین که حضور پررنگتری داشته باشم برایم کافیست. داشتم میگفتم. تصمیم… ادامه خواندن موانع دیجیتال برای بهروزرسانی وبلاگ من
درختی تنها در همسایگی
هر بار که از نزدیکی آن درخت عبور میکردم، در نظرم درختی مینمود تنها و طردشده. دورافتاده بود از جمع چند درختی که آنها نیز بازماندگان باغ سرسبزی متعلق به سالیان دور بودند. در هر عبور غربتش مرا به سوی خود جذب میکرد. برایش دل میسوزاندم. از شما چه پنهان گاهی هم دلداریاش میدادم و… ادامه خواندن درختی تنها در همسایگی
پایش مغرضانۀ ورودیهای ذهن
گفتگویی شکل گرفته بود. گفتیم و شنیدیم. طبق عادت جملههایم را میسنجیدم که مطلقگویی نکرده باشم. بر روی استثنابودن مورد تأکید میکردم. برای گفتههایم مثال میآوردم تا فاصلۀ آنچه در ذهن داشتم با برداشتهای آنها را کم کنم. آخر کار ناباورانه حرف خودش را تکرار کرد. نه به «اما و اگر»های من گوش سپرده… ادامه خواندن پایش مغرضانۀ ورودیهای ذهن
گذشته، تکهای از زندگی
گاهی بهواسطۀ امتیازهای دوستان متممی به کامنتهای گذشتۀ خودم مراجعه میکنم و برای یادآوری مطالب و نوشتههایم نگاهی به آنها میاندازم. باز هم لطف یکی از دوستان مرا به گذشتهها سوق داد. پیامم را که خواندم از این میزان خودافشایی متعجب شدم. نمیدانم آن پیام را چندوقت پیش نوشتهام یا بههنگام نوشتنش چرا فکر کردهام… ادامه خواندن گذشته، تکهای از زندگی