قصۀ مادربزرگ تمام روزهای هفته را به شوق رسیدن آخر هفته سپری میکردم. پنجشنبه عصر که میشد کولهبارم را میبستم و راهی خانۀ مادربزرگ میشدم. لذت خوابیدن روی تراس یک سو و شوق شنیدن قصۀ همیشگی مادربزرگ یک سوی دیگر. چلۀ تابستان جایمان روی تراس بود. تنگاتنگ هم توی پشهبند تکنفره دراز میکشیدیم. نسیم […]