خودکارهای جادویی نانویس

نه به جادو اعتقاد داشتم، نه به شانس. با روی‌دادن سلسله‌وار اتفاقاتی از ذهنم گذشت یا بدشانس هستم یا شاید اسیر جادو شده‌ام. دچار چیزی شده‌ام شبیه موانع دیجیتال برای به‌روزرسانی وبلاگ من. اسیر خودکارهای جادویی.

 

قصد کردم ابزار مناسبی تهیه کنم تا از نوشتن صفحات صبحگاهی لذت ببرم. راه دوری نروید. مناسب‌ترین ابزار برای من کاغذ و خودکار است. الان با خودتان می‌گویید چیزی که فراوان است کاغذ و خودکار.

 

کاغذ باطله زیاد دارم. تمام کپی‌های بلااستفادۀ پایان‌نامه‌ام بالاخره به کاری آمد. فکر کنم تا یک سال آینده هم نیازم به کاغذ را برطرف کند. همه را در قطع A5 برش داده‌ام. قطع کوچک‌تر اعتمادبه‌نفسم را برای نوشتن افزایش می‌دهد. می‌مانَد تهیه یک خودکار ناچیز!

 

اگر بگویم تمام خودکارها با من سر لج افتاده‌اند، باور می‌کنید؟ هر ماه مجبور می‌شوم یک خودکار جادویی نانویس تهیه کنم. می‌خرم. نمی‌نویسد و من می‌گذارمش کنار سایر خودکارهایِ لجوجِ بی‌وفا.

 

با تمام عقیم‌بودنشان، زادوولد کرده‌اند. برای خودشان خاندانی شده‌اند بلاگرفته‌ها.

 

از شما چه پنهان وقتی چندین‌بار خریدم و ننوشت، خیال کردم حتماً به حسگری مجهزند که توانایی تشخیص چهره دارد. دست به دامان خانواده و دوستان شدم. خریدند و ننوشت. از مادرم، خواهرم و خواهرزاده‌ام گرفته تا مسئول محل کارم.

 

به خواهرزاده سپردم خاله به قربانت، تو که تندتند سیاه‌مشق می‌کنی خودکاری مشابه خودت بخر و مرا از این درماندگی برهان. نگویم که خرید و ننوشت.

 

به مسئول خرید تأکید کردم از همانی بخر که همیشه می‌خری. از همیشگی خرید. خودکاری که در شرکت مثل بلبل نطق می‌کرد در خانه شد صُمُّ بُکم.

 

گفتم هم‌زمان دوتا بخرم، بی‌تردید یکی جواب می‌دهد. نداد لاکردار.

 

پدرم آمد همراه با یک خودکار تبلیغاتی در دستش. چُنان صیادی که چندین روز شکاری نیافته، جستم و خودکار را از چنگش ربودم. چه خوش‌باور و ساده‌انگارانه به خودکار تبلیغاتی امید بسته بودم.

 

به سرم زد حتماً این فروشنده جنس‌های بنجلش را می‌اندازد به منِ بی‌نوا. در لوازم‌التحریری بزرگی از میان سیل دلبران خودکاری برگزیدم که نپرس. آن هم هنوز پایش به خانه نرسیده لکنت گرفت.

 

از شدت درماندگی از دوستان یاری خواستم.

گفتند: «حتماً خودکارهایت را سروته می‌گذاری.»

قسم و آیه آوردم که من خودکارهایم را در جامدادی نگه می‌دارم. نه سر دارند و نه ته. امتحانش که ضرری نداشت. مدتی از سر گذاشتمشان و چندوقتی هم از ته. نشد که نشد.

 

زمستان که بود پنداشتم سردشان شده است. مثل سیخ‌های کباب به‌ردیف گذاشتم روی بخاری. یک‌به‌یک برداشتم و امتحان کردم. در حد یک خط نوشتند. در آن سرما بی‌حوصله‌تر از آن بودند که سه صفحه یاری‌ام کنند.

 

بگذار اعتراف کنم چند روزی هم تبعیدشان کردم به بیرون از اتاق. فکر کردم بی‌شک این خودکارهای جادویی ویارشان افتاده روی اتاق من. چند روزی هم بردم به محل کارم. دقیقاً شبیه خودکارهای شرکت از آن‌ها مراقبت کردم. نهایت لطفشان نوشتن تا یک خط بود.

 

این اواخر با فروشنده اتمام حجت کردم. به‌شرط خریدم. قرار شد اگر ننوشت پس ببرم. با هنر فروشندگی توأم با شوخ‌طبعی در جوابم گفت: «مشابه این خودکار را می‌توانی روی میز رئیس‌جمهور پیدا کنی.»

 

بالاخره نوشت. جانم به لبم آمد تا نوشت. پس از جستجوی بسیار نوشت. بی‌وقفه نوشت. روان نوشت. بدون طنازی نوشت. چه حیف که کوتاه نوشت! عمرش به دنیا نبود انگار. به یک ماه نرسیده رسید انتهای سطر. انتهای زندگی. نوشت تا تمام شد.

 

در این مدت چه‌ها که نکشیدم؛ اما از رو نرفتم. با مداد نوشتم. با جوهر قرمز نوشتم. کم‌رنگ نوشتم. بی‌رنگ نوشتم.

 

اما نوشتم. هر روز نوشتم.

 

قلمرو نگرش فصلی از کتاب رگۀ طلا | جولیا کامرون

تازه‌کار که باشیم مدام دچار تردید می‌شویم. تردید در درستی راهی که انتخاب کرده‌ایم، در نتیجه‌بخش‌بودن تلاش‌هایمان. ممکن است باقی‌ماندن در تردید حتی ما را از سعی‌وخطاکردن هم بازدارد.

مرتب خودمان را مقایسه می‌کنیم. یک قیاس خطا با افرادی که انتهای راه‌اند. چشم‌هایمان را به روی تلاشِ بی‌وقفۀ حرفه‌ای‌ها می‌بندیم. زمین‌خوردن‌های گریزناپذیر مسیر را نادیده می‌گیریم.

از بدبودن نتیجه هراس داریم. می‌خواهیم اولین اثر بهترین هم باشد. مثل شکاری در تارهای کمال‌طلبی محبوس می‌شویم.

می‌خواهیم با یک گامِ نه‌چندان بلند راه طولانیِ پیش‌ِ رو را طی کنیم. کم‌حوصله و بی‌طاقت هستیم. شده‌ایم مصداق جمله‌ای با این مضمون «همه می‌خواهند به بهشت بروند؛ اما کسی نمی‌خواهد بمیرد.»

 

***

 

نوشته‌های جولیا کامرون در کتاب رگۀ طلا در فصلی با عنوان قلمرو نگرش پاسخ حساب‌شده‌ای است به این تفکر اشتباه.

 

برش‌هایی از کتاب رگۀ طلا را با هم بخوانیم:

 


 

کمال‌گرای من می‌تواند هنرمندم را زیر تیغ نگه دارد و سعی کند جای فرایند را با کمال عوض کند. کمال در هنر نه تنها غیرممکن است بلکه ناخواستنی است. هنر «کمال» به‌سرعت خشک و توخالی و مرده می‌شود. بنابراین ما باید با خودمان صبور باشیم. با عدم کمالمان صبور باشیم.

 


 

من نوشته‌های خوب و نوشته‌های بد دارم. به‌مرور زمان نوشته‌های خوب و بد برابر می‌شوند. به هر حال من نمی‌دانم بدون نوشته‌های بد چطور به نوشته‌های خوب برسم. (این نه تنها صبر بلکه فروتنی هم می‌طلبد!)

 


 

اغلب اوقات انفعال را با صبر اشتباه می‌گیرند. انفعال است که به ما می‌گوید برای کارمان نجنگیم. انفعال است که «نه» را جواب آخر می‌گیرد. انفعال دقیقاً یعنی این. یعنی خودمان سر راه پیشرفت خودمان مانع بگذاریم. صبر خیلی فرق دارد. صبر به معنی پذیرش ضعف نیست. بلکه پی‌ریزی آرام و آهسته و عمیق قدرت است.

 


 

اگر ما صبرکردن را یاد نگیریم، ممکن است بهترین نظرهامان را به عنوان علف هرز بکنیم، یا اینکه به جای تولیدکردن فقط به فکر محصول باشیم.

 


 

وقتی من درس نویسندگی خلاق می‌دهم، به شاگردانم می‌گویم که آن‌ها تا مدتی در امتداد مسیر معینی خواهند نوشت و از خودشان راضی خواهند بود تا اینکه ناگهان به دوره‌ای از دست‌انداز برخواهند خورد. در این دورۀ دست‌انداز، که رشته‌ای از پیچ‎های خلاق است، جملاتشان به هم خواهد ریخت، واژه‌ها طغیان خواهند کرد و روی هم تلنبار خواهد شد، و دستور زبانشان مثل کلاس اولی‌ها خواهد شد. خیلی از نویسنده‌ها با برخورد به این دست‌انداز کارشان را ول می‌کنند.

من به شاگردانم می‌گویم: «دست‌انداز ضروری است. دست‌انداز یعنی دارید رشد می‌کنید. فقط تماشا کنید. وقتی از دست‌انداز بیرون بیایید، اگر همچنان به نوشتن ادامه دهید یک پله بالاتر خواهید بود.»

 


 

[..] تنها شهامتی که واقعاً لازم دارید شهامت شروع‌کردن است.

خلاقیت روندی گام‌به‌گام است، شهامت هم همین‌طور. شما برای شروع رمانتان و مرور اولین صفحۀ بد آن شهامت لازم ندارید. فقط مقداری کاغذ و چیزی لازم دارید که با آن بنویسید.

 


 

میکی هارتِ طبال می‌گوید: «تا موقعی که به جنگل نروی ماجرا آغاز نمی‌شود. گام اول، عملی از روی ایمان است.»

 


 

فرهنگ ما روی نتایج تمرکز می‌کند نه روی پاداش‌های خطر. هر کاری که ارزش انجام‌دادن داشته باشد ارزش بد انجام‌دادن هم دارد، ولی ما این را به خودمان نمی‌گوییم.

 


 

ای قدرت برتر، تو از کیفیت مراقبت کن، من هم از کمیت مراقبت می‌کنم.

 


 

#من_و_کتاب

 

خواندن و نوشتن در برهه‌های مختلف زمانی

کتاب‌هایم را پهن کرده‌ام وسط اتاق. یکی‌یکی برمی‌دارم و با دستمالی نمناک گردوخاکشان را می‌زدایم. در حین گردگیری به عناوین کتاب‌ها هم نیم‌نگاهی می‌اندازم. آن‌هایی را که عزیزتر هستند ورق می‌زنم و قسمت‌های کوچکی از متن را که قبلاً زیر آن خط کشیده‌ام، با حرکت سریع چشم مرور می‌کنم.

 

تصمیم گرفته‌ام کتاب‌هایم را تفکیک کنم. کتاب‌های دوست‌داشتنیِ پُراستفاده در کتابخانۀ دمِ‌دستِ روبه‌رو، آنهایی که کمتر نیاز می‌شوند در کتابخانۀ سوی دیگر اتاق.

 

در این میان کتاب‌هایی هم هستند که عامدانه جوری چیده شده‌اند که اصلاً در تیررس نگاهم نباشند. همان‌هایی که یادگار سالیان دورند و وجودشان از زمانی به بعد انکار شده است. همان چندین جلدی که انگار مورد غضب واقع شده‌اند. چیدمانشان هم به‌ گونه‌ای است که نادیده گرفته شوند. درست در پشت کتاب‌های پرکاربرد جا داده شده‌اند.

 

هنوز هم باورم نمی‌شود که من بابت خرید آنها پول پرداخت کرده‌ باشم یا زمان نوجوانی و حتی زمان‌های نه چندان دور تصور می‌کرده‌ام که با داشتن و خواندن آنها می‌توانم خودم را در جرگۀ کتاب‌دوستان قرار دهم.

 

لابه‌لای کتاب‌های چیده شدۀ روی زمین دفترهای یادداشت‌نویسی هم به چشم می‌خورند. دفترهایی که این روزها با دور تندی به تعدادشان افزوده می‌شود. دفترهایی مخصوص تمرین نوشتن که می‌توان به آن‌ها «دفتر خاطرات» لقب داد. دفترهایی که روزمرگی‌ها، پریشان‌فکری‌ها و برنامه‌هایم را در آن‌ها ثبت می‌کنم.

 

نمی‌دانم چندسال بعد این دست‌نوشته‌ها را هم کتمان خواهم کرد یا نه. نمی‌دانم این شیوۀ نوشتن مرا به سرمنزلی که باید می‌رساند یا نه. نمی‌دانم آیا باید تنها به افزایش حجم نوشته‌های سطحی دلخوش باشم یا نه.

 

اما می‌دانم که هنوز تلاشی را که درخور «نوشتن» باشد به کار نبسته‌ام. می‌دانم هنوز میزان خواندن و نوشتنم مناسب و متناسب با خواسته‌هایم نبوده است، حتی اگر حجم نوشته‌هایم در این یک سال از تمام دست‌نوشته‌های عمرم بیشتر بوده باشد.

 

نمی‌دانم چه زمانی پختگی در نوشته‌هایم جوانه خواهد زد. گاهی احساس می‌کنم ایستاده‌ام و درجا می‌زنم. از نوشته‌هایم ناراحت و شرم‌زده می‌شوم. حتی گاهی می‌ایستم. به مسیری که آمده‌ام نگاهی می‌اندازم. خسته و کلافه می‌شوم؛ اما مأیوس و دلزده نه.

 

باید مدام به خودم یادآوری کنم «تو در هر برهۀ زمانی بهترین خودت بوده‌ای» و اینکه لطفآً فعلاً «خودت را با خودت مقایسه کن

 

هر چه بیشتر از ادبیات و داستان‌های دلنشین می‌خوانم، به بیشتر نوشتن دلگرم‌تر می‌شوم. مطالعۀ ادبیات ایران موتور محرکی شده است برای بیشتر نوشتن، برای هر روز نوشتن.

 

شاید لازمۀ رشد نگاه تردیدآمیز به انتخاب‌های گذشته باشد.

 

خواندن ساده‌تر است یا نوشتن؟

در روزهایی هم که زمان کافی برای فکر کردن و پرداختن به توسعۀ مهارت‌های فردی ندارم، از سهمیۀ مطالعۀ روزانه‌ام غافل نمی‌شوم. چندصفحه‌ای هم که شده حتی با چشمان خواب‌آلود مطالعه می‌کنم تا با خیال آسوده‌تری سر به بالین بگذارم.

 

گویا خواندن هرچند سطحی و کم‌عمق، با من عجین شده است. خواندن حتی اگر از سر عادت هم باشد، برایم عادتی خوشایند و مقبول محسوب می‌شود؛ اما هنوز به هر روز نوشتن به آن میزان کلمه که باید متعهد نشده‌ام.

 

روزهایی بوده است که به بهانه‌های متفاوت از نوشتن سر باز زده‌ام. یا کلاً فراموشم شده که باید بنویسم یا در خاطرم بوده؛ ولی رمقی برای بیدار ماندنِ بیشتر در بدنم باقی نبوده است.

 

ساده‌تر از نگاه من به چه معناست؟

 

ابتدا باید «ساده» را مفهوم‌پردازی کنم. ساده یعنی ذهن و فکر کمتر با فعالیت در حالِ انجام درگیر شود. یعنی بتوان با انرژی کمتری به آن پرداخت.

 

 

چرا خواندن برایم ساده‌تر و راحت‌تر از نوشتن است؟

 

چرا من در روزهای پرمشغله هم مطالعه را انجام می‌دهم اما نوشتن را نه؟

 

ابتدایی‌ترین دلیل این است که ترجیح می‌دهم عادتی را که برای شکل‌گیری‌اش تلاش کرده‌ام، ترک نکنم. یا به‌قول معروف زنجیره را نشکنم.

 

و دیگر اینکه من کتاب‌ها را روبه‌رویم می‌گذارم و مشغول خواندن می‌شوم. لابه‌لای مطالعه ممکن است گاهی ذهنم از موضوع پرت شود و تنها با چشم خط‌نوشته‌ها را دنبال کنم بدون آنکه کمترین توجهی به اصل مطلب داشته باشم.

 

من در زمان خواندن، ایده‌ای از قبل نوشته‌شده توسط دیگران را مرور می‌کنم و سعی‌ام بر این است که آن‌ها را به خاطر بسپارم و در قسمتی از ذهنم جا دهم.

 

اما برای نوشتن باید به کلماتی که به کار می‌گیرم فکر کنم. باید جملات را درک کنم. باید نوشته‌هایم را سروسامان بدهم. و آن‌ها را در چارچوبی مشخص و قابلِ‌فهم جا بدهم.

 

پس در هنگام نوشتن، ذهن و فکر به میزان بیشتری درگیر می‌شود. و به تمرکز و انرژی بیشتری نیازمند است.

 

برای نوشتن باید صاحب‌نظر بود و حرف تازه‌ و نکتۀ به‌دردبخور و آموزنده‌ای در چنته داشت.

 

در زمان مطالعه ابتدا افکار دیگران را مرور و سپس تجزیه‌وتحلیل می‌کنیم؛ اما برای نوشتن باید خود را هم‌زمان با نگارش به فکر کردن هم وادار کنیم. گاهی هم از قبل به مبحثی فکر کرده‌ایم و سپس آن را ثبت می‌کنیم.

 

در زمان خواندن منفعل‌تر هستیم؛ اما به‌هنگام نوشتن فعال‌تر عمل می‌کنیم. می‌توان گفت درنهایت مطالعۀ فعال هم به نوشتن ختم خواهد شد.

 

موانع دیجیتال برای به‌روزرسانی وبلاگ من

از چند ماه پیش تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم و بیشتر منتشر کنم. تقریباً از اوایل مهرماه.

هنوز جرئت نکرده‌ام مثل دوست متممی‌ام، حسین قربانی به بروزرسانی هر روزه حتی فکر کنم. می‌دانم عدم‌تعهد به روزانه‌نویسی همان و دست‌به‌یقه‌شدن با جناب عزت‌نفس همان.

فعلاً همین که حضور پررنگ‌تری داشته باشم برایم کافی‌ست.

 

داشتم می‌گفتم. تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. هنوز این فکر درست‌ودرمان در ذهنم جا خوش نکرده بود که خرابی‌های دیجیتالی پشت‌سرهم از راه رسیدند. هر روز یک مشکل مانع انجام کار شد. دقیقاً شده‌ام مصداق داستان جهنمِ ایرانی‌ها.

روزی خوش‌وخرم به‌امید انتشار نوشته‌ای لپ‌تاپ رو روشن کردم. دیدم که هاستِ محترم باروبندیل را بسته و دست من را تا آرنج در حنا گذاشته است. پیکرِ نیمه‌جان وبلاگ مانده بود روی دستِ منِ خامِ نابلد. با دیدن وخامت اوضاع فاتحۀ زحمات یک ساله‌ام را خواندم.

 

همدردی‌های شهرزاد عزیز در آن روزها و  لطف پوریا صفرپور برای بازیابی اطلاعات دلگرمی خوبی بود.

البته احیای وبلاگ را مدیون یک کامپیوترچیِ خوش‌قولِ کاربلد هستم.

 

روزی دیگر مشکل از سیم‌تلفن روکاری‌ بود که مخصوص برای اتصال به مودم روانۀ اتاقم کرده‌ام.

 

یک روز ویروس لعنتیِ حسودی در جان لپ‌تاپم رخنه کرده بود و اتصال به اینترنت را مختل کرده بود. پس می‌بایست بعد از عیب‌یابی، ویندوز را عوض می‌کردم.

 

یک بار هاست جدید بنا به دلیل بروز مشکلی در سرور، دسترسی به سایت را ناممکن کرده بود. من هم که به‌وسیلۀ متمم شرطی شده‌ام که در ازای زمانی که از طرف سرور، دسترسی قطع می‌شود، مقداری حق اشتراکِ اضافه دریافت کنم.

چه خیال خامی! البته که هیچ کجا متمم نمی‌شود.

 

اخیراً هم لپ‌تاپم بر اثر کهولت سن تداخل رنگ پیدا کرده بود و رنگ صورتی غالب شده بود. نمی‌دانستم می‌شود دختری از دیدن رنگ صورتی منزجر شود.

خلف وعدۀ یک آشنا باعث شد پیکر دردمند لپ‌تاپ چند روزی نیمه‌جان روی دستم بماند. من هم قید آشنا را زدم. اعتماد کردم و لپ‌تاپم با تمام مخلفاتِ خانوادگی‌اش را به همان کامپیوترچیِ کاردرست سپردم.

 

آخرین هزینه بابت تعمیر را دیشب پرداخت کرده‌ام. باشد که آخرین بماند.

 

از موانع غیردیجیتالی چون فوت بستگان، مهمان‌های ناخوانده، اضافه‌کاری‌هایِ اجباریِ متوالی، سرماخوردگی و بی‌حوصلگی هم چشم پوشیده‌ام.

 

از معایب اختصارنویسی افراطی

نوشتن جزء یکی از دغدغه‌های پررنگِ این روزهایم شده است. از همان آخرین روز شهریور که نوشتن صفحات صبحگاهی به وقت ساعت برنارد را تجربه کردم، هر روز تا قبل از ساعت پنج‌ونیم صبح حتی اگر شده یک صفحه‌ای نوشته‌ام تا همچنان نوشتنِ صفحات صبحگاهی را متعهدانه پابرجا نگه دارم.

 

به لطف شرکت در طرح ویژۀ مدرسۀ نویسندگی کم‌کم یک ماهی می‌شود که داستان‌هایِ کوتاه خواندنیِ و مفیدی افزون بر مطالعات روزانه‌ در برنامۀ مطالعاتی‌ام گنجانده‌ام.

 

وبلاگ دوستان را هم روزانه در مسیر رسیدن به محل کار در بهترین و هشیارترین بازۀ زمانی ممکن می‌خوانم. و در دل دعا می‌کنم کاش در تمام ساعات شبانه‌روز به هشیاری و سرحالی ساعت چهارونیم تا هفت صبح باشم. وقتی همکارانم در داخل سرویس در حالت نه خواب و نه بیدار به بیداریِ زودهنگام در اول صبح نفرین می‌فرستند، من آرام و سرخوشانه و کیفور به‌گونه‌ای که خواب هم‌قطارانم مختل نشود مشغول خواندن وبلاگ دوستان هستم.

 

مشکل چیست؟

با این اوصاف نمی‌توانم مطلب درخوری برای وبلاگم بنویسم. نه‌اینکه به‌دنبال آش دهان‌سوزی باشم؛ حتی نوشتن مطلبی برای خالی‌نبودن عریضه و بروزرسانی این خانه هم برایم دشوار شده است.

چیزکی به ذهنم می‌رسد. چند خطی می‌نویسم و بعد از آن دیگر نمی‌توانم هیچ جمله‌ای به آن اضافه کنم. من می‌مانم و نوشته‌های کوتاه‌قامتی که قدّ  آنها از دویست کلمه هم فراتر نمی‌رود. نوشته‌هایم به نوزادان نارسی می‌مانند که به‌دلیل عدم رشد کافی یکی پس از دیگری روی دستانم جان می‌سپارند.

 

اما به‌قول نادر ابراهیمیِ عزیز «عقب‌نشینی غیرموجه در ذاتمان نیست

حداقل هنوز از خودم ناامید نشده‌ام و دست از نوشتن نَشُسته‌ام.

 

به کوتاه‌نویسی عادت کرده‌ام. به‌نوعی ایجاز جزئی از شخصیت من محسوب می‌شود. نه‌تنها در نوشتار بلکه در گفتار هم ردی از اختصار را می‌یابی. غالباً کوتاه سخن می‌گویم و انتظاری جز کوتاه‌شنیدن نیز ندارم. فکر می‌کنم وقتی کلام ارزشمندی برای بیان نداری همان بهتر که خاموشی اختیار کنی. گاهی حتی دلم لک می‌زند کنترلی در اختیار داشته باشم تا بتوانم افراد حراف و یاوه‌گو را نیز تنها با فشردن یک دکمه مهار کنم. بر این عقیده‌ام که دنیای عاری از حرف‌های اضافه و بیهوده جای دلنشین‌تری‌ برای زندگی‌کردن است.

 

در نوشتن اما باید به نوشته شاخ‌وبرگ داد. باید جزئیات را چنان شرح  و بسط دهی که مخاطب خودش را در گوشه‌ای از آنچه تصویرشده حاضر و ناظر بیابد. حداقل باید تا آن اندازه نوشته باشی که مخاطب در نگاه اول و با دیدن حجم مطلب احساس کند با محتوای کاملی روبه‌رو است.

حتماً باید راهی برای شکستن طلسم اختصارنویسی افراطی باشد.

 

باید عمیقاً به این نکته پی ببرم که بیشتر مطالبی که ناخودآگاه و ناخواسته حذف می‌کنم نویزهای موجود در نوشته نیستند؛ بلکه آواهای نویددهندۀ جریان یک زندگی هستند.

 

من چرا می‌نویسم؟

پیش‌نوشت: این نوشته را بیشتر از یک هفته است که در پیش‌نویس منتظر گذاشته‌ام. چند باری به آن سر زده و هر بار بیمارگونه به جان آن افتاده‌ام. در نهایت به این شکل درآمد که شباهت چندانی هم با جرقۀ اولیه ندارد. در نوشتن دچار وسواس دست‌وپاگیر شده‌ام. فراموش می‌کنم فعلاً من باید به کمیت در نوشتن فکر کنم نه کیفیت. 

برایم جالب بود که در این هفته دوستان خوبم ناهید عبدی و شاهین کلانتری هم به‌ترتیب به موضوعات مشابه زیر پرداختند.

چرا نوشتن کتاب؟ 

چرا هنوز می‌نویسید؟

 

نوشتۀ مرتبط [ وقتی کلامت را از زبان دیگری می‌شنوی]

 

*****

 

در جواب دوستی نوشتم ترجیحم برای اوقات بیکاری‌ خواندن و نوشتن است. نمی‌دانم دوستم چرا چنین تصور کرده بود که پرسید: «تا حالا کتابی هم نوشتی؟»

برایش یک «نَۀ» بی‌قواره فرستادم. به‌همراه شِکلکی که از شدت خنده اشک از چشمانش جاری بود.

 

برنامه‌ام برای خواندن و نوشتن چیزی نیست که در همان لحظه به فکرم رسیده باشد و برای دست‌به‌سر کردن دوستم نوشته باشم. راه‌های زیادی را آزموده‌ام تا در انتخابم مطمئن شده‌ام.

 

قبل از خواندن جملۀ زیر از جکسون براون در کانال تلگرامی ناهید عبدی، بارها از خودم این سؤال را پرسیده‌ام.

هر از چندی از خودت بپرس اگر موضوع پول در میان نبود دلم می‌خواست چه کار کنم؟

 

آیا هر تمرینِ نوشتن باید درنهایت به چاپ کتاب منجر شود؟

آیا نهایت تمرینِ نوشتن به چاپ کتاب منتهی می‌شود؟

آیا تنها کسی نویسنده است که حتماً کتابی به چاپ رسانده باشد؟

آیا هر کسی که کتاب دارد الزاماً یک نویسنده است؟

نویسنده کیست؟ کسی که تنها بتواند بنویسد؟ کسی که محتوای مکتوبی منتشر کرده باشد؟ یا فردی که به واسطۀ قلمش شناخته‌ می‌شود؟

تنها در سال‌های ناپختگی و تب‌وتاب نوجوانی تصمیم به نوشتن کتابی گرفتم که آن را هم نیمه‌کاره رها کردم. فکر می‌کنم  کسی باید قلم به دست بگیرد و کتاب بنویسد که موضوع و محتوای آن را زندگی کرده باشد. نویسنده باید حاصل تجربیاتش را در اختیار دیگران قرار دهد. محتوای کتاب باید از دل برآمده باشد. وقتی شخصی حرف تازه و مفیدی برای گفتن ندارد چرا باید قفسۀ کتابفروشی‌ها را اشغال کند؟

 

هدف از خواندن و نوشتن چیست؟

این روزها بیشتر از دوران نوجوانی می‌خوانم و می‌نویسم؛ اما هدفم از نوشتن چیز دیگری‌ است. بهتر است بگویم هر مدعی نویسندگی باید از پس این موارد به‌خوبی برآید تا آنگاه بتواند به نوشتن کتاب فکر کند.

 

☑️ شاید بتوان گفت اولین چیزی که مرا به سمت خواندن می‌کشاند، علاقه‌ام به ادبیات است. فرقی نمی‌کند موضوع کتاب چه باشد، وقتی با جمله‌ای مواجه می‌شوم که به دلم می‌نشیند و احساس می‌کنم حاصل یک عمر زندگی است، همین لذت برایم کافی‌ست.

نوشتۀ مرتبط [اگر ادبیات نبود…]

 

☑️ نوشتن یک شیوۀ ایجاد ارتباط است. اگرچه به نظر می‌رسد بیشتر ارتباطات ما به‌صورت شفاهی انجام می‌شوند؛ اما باوجود پیام‌رسان‌های دیجیتال نمی‌توان اهمیت ارتباطات مکتوب را انکار کرد. با نوشتن می‌آموزم که چگونه مقصود خود را با حداقل انحراف به شخص مقابل برسانم. باید تلاش کنم پیام را به‌گونه‌ای منتقل کنم تا کمتر به توضیحات پس و پیش نیاز باشد.

 

☑️ حساسیت در نوشتار، خودبه‌خود در گفتار هم اثر می‌گذارد. گسترده‌تر شدن دایرۀ واژگان در بهبود مهارت‌های سخنوری مؤثر است.

 

☑️ با نوشتن می‌شود ناراحتی‌ها و حرف‌هایی را که نمی‌توانیم با کسی در میان بگذاریم، بررسی و حل‌وفصل کنیم. نوشتن سنگ صبور خوبی است.

 

☑️ بهترین تمرین نوشتن از نگاه من، خاطره‌نویسی است. خاطره‌نویسی علاوه‌ بر ثبت رویدادهای روزانه، تمرینی است برای بیشتر و بهتر نوشتن.

 

 

12 روش برای بیشتر نوشتن

پیش‌نوشت: غالب عناوینی که در اینجا مطرح می‌کنم، دغدغه‌های شخصی هستند. موضوعاتی  که به فکر چاره‌جویی برای آن‌ها افتاده‌ام و خلاصه‌نویسی‌هایم را به‌امید ثمربخش‌بودن برای دیگری در اینجا نیز منتشر می‌کنم.

انتشار این مطالب به این معنا نیست که من تا آخر راه رفته‌ام و به‌دلیل کارایی با دیگران هم به اشتراک می‌گذارم؛ بلکه با تأسی از محمدرضا شعبانعلی در فایل صوتی مسیر اصلی که به افزایش عزت‌نفس می‌پردازد، قصدم بر این است که گام‌به‌گام با هم پیش برویم و این روش‌ها را همگام با هم بیازماییم.

 

چرا نمی‌توانم هزار کلمه بنویسم؟

بارها قصد انتشار مطلبی داشته‌ام، چند خطی نوشته‌ام؛ اما آن‌ها را نیمه‌تمام رها کرده‌ام.

مشکل اصلی من این است که نمی‌توانم آنچنان که باید بنویسم. تعداد کلماتم آن اندازه نیست که هم خودم را دلشاد کند و هم گوگل را خرسند.

انگار که در بند تعداد محدودی کلمه محصور شده‌ام. فراتر رفتن از این تعداد کلمات کاری بس دشوار می‌نماید.

باید برای این مسئله چاره‌ای می‌اندیشیدم. به این فکر افتادم که چرا نمی‌توانم هزار کلمه بنویسم؟

نتیجۀ این پرسش و تلاش برای دست‌یافتن به پاسخ آن را در زیر با هم بخوانیم.

 

روش‌هایی برای بیشتر نوشتن:

 

1

عدم وجود شوقِ نوشتن: شرط اول برای انجام هر کاری اشتیاق و میل به انجام آن کار است. من به نوشتن علاقه‌مندم، در جای‌جای زندگی‌ام و در مسیری که طی کرده‌ام، رگه‌هایی از این تمنا در من وجود داشته است.(+) و (+)

راه‌حل: شرط اول و اساسی برای انجام هر کاری اشتیاق است. اگر شوقی برای نوشتن در وجود خود نمی‌یابید نیازی به مطالعۀ این متن ندارید.

 

2

ترس از سفیدی کاغذ: سفیدی کاغذ مثل برهوتی می‌ماند که ما را به خود فرامی‌خواند؛ اما قدم‌گذاشتن در آن رعب‌انگیز به‌نظر می‌رسد.

راه‌حل: برای رفع این مشکل قطع برگه‌هایم را کوچک انتخاب کردم. با این کار برگه‌ها زودتر پر می‌شوند و با پرکردن هر برگ، شادمانی کوچکی حاصل از انجام موفقیت‌آمیز یک میکرواکشن نصیب من می‌گردد.

 

3

عدم اطلاعات کافی برای درست‌نویسی: خوب که نگاه می‌کنیم، می‌بینیم علاقه به نوشتن در ما وجود دارد؛ اما دانش چندانی برای صحیح‌نویسی نداریم. همین وسواس برای چندوچون نگارش، ما را از اصل نوشتن باز می‌دارد.

راه‌حل: برای تقویت درست‌نویسی سایت ویراستاران را پیشنهاد می‌کنم.

 

4

ماندن در بند موضوع: مدام به‌دنبال یک موضوع هستیم تا نوشتن را آغاز کنیم. باید یک ایده برای نوشتن وجود داشته باشد تا ما در رابطه با آن قلم‌فرسایی کنیم.

فکر می‌کنم ایده‌یابی یکی از مهم‌ترین دلایل طفره‌روی از نوشتن باشد.

راه‌حل: جهت در تنگنای موضوع قرارنگرفتن، به خاطره‌نویسی روی آورده‌ام. سعی می‌کنم اتفاقات روزمره را شرح دهم. با این روش صرفاً به تمرین نوشتن بسنده می‌کنیم.

 

5

عدم‌وجود سواد و دانش کافی برای ارائه‌دادن: گاهی احساس بی‌سوادی از تواضع نشأت می‌گیرد و اغلب هم واقعاً حرف مفید و قابل‌عرضی در چنته نداریم.

زمانی که اطلاعات ما از متوسط دانش اطرافیان پایین‌تر باشد این مشکل دوچندان می‌شود.

راه‌حل: احتمالاً در زمان مطالعه تمرکز کافی نداریم و اکثر آن‌چه را که می‌خوانیم، فراموش می‌کنیم. در این مورد سعی می‌کنم از ماژیک هایلات با رنگ متفاوتی برای متمایزکردن نوشته‌ها استفاده کنم تا بتوانم از آن‌ها در زمان مناسب خود استفاده نماییم.

 

 

6

فرار از پراکنده‌نویسی: شاید احساس شود که پراکنده‌نویسی دست ما را برای نوشتن بازتر می‌کند؛ اما هروقت مطلب متفرقه‌ای به ذهنم می‌رسد، سریع آن را پس می‌زنم. احساس می‌کنم نباید از هر دری نوشت. باید یک مسیر مشخص کرد و به آن پایبند ماند. باید برای وبلاگ یک تِم مشخص درنظر گرفت.

راه‌حل: یک نویسندۀ آماتور باید از هر دری بنویسد تا به یک مسیر معین دست پیدا کند. اول کار کمیت نقش برجسته‌تری ایفا می‌کند. بهتر است کمیت را دریابیم تا به کیفیت برسیم.

+ پیشنهاد می‌کنم  این پست محمدرضا شعبانعلی را مطالعه کنید. (نقش کمیت در کنار کیفیت؛ درباره شکست استارت‌‌آپ‌ها و ناکامی‌های دگیر)

 

7

دغدغۀ راضی نگه‌داشتن مخاطب: وقتی شروع به نوشتن می‌کنیم مدام از خودمان می‌پرسیم، آیا مخاطب این نوشته را دوست خواهد داشت؟ چگونه بنویسم که مخاطب رضایت بیشتری داشته باشد؟

راه‌حل: فکر می‌کنم ابتدا باید برای دل خودمان بنویسیم. هرچه را دوست داریم و هرطور که برای خودمان مطلوب‌تر است منتشر کنیم تا درنهایت به رضایت مخاطب منتهی شود.

 

8

محدودبودن دایرۀ واژگان: گاهی موضوعی را در ذهن داریم؛ اما نمی‌توانیم آن را به‌خوبی در قالب کلمات توصیف کنیم و به مخاطب بفهمانیم. شاید اگر تعداد بیشتری واژه می‌دانستیم از جملات طولانی‌تر و مناسب‌تری برای بیان منظور خود استفاده می‌کردیم.

راه‌حل: دفترچه‌ای برای ثبت کلمات جدید اختصاص دهیم. حتی شده هر روز یک واژۀ جدید یا غیرفعال در دفترچۀ خود ثبت کنیم.

 

9

کمال‌گرایی: متنی را آماده کرده؛ اما احساس می‌کنیم چنگی به دل نمی‌زند و برای همیشه در قسمت پیش‌نویس باقی می‌ماند.

راه‌حل: با خود تکرار کنیم «من یک نویسندۀ حرفه‌ای نیستم.» باید انتظاراتمان را معقول و متناسب با تلاش و توانمندی‌هایمان در نظر بگیریم.

 

10

تعیین بازۀ زمانی نادرست برای سنجش پیشرفت: تقریباً یک سال است که این وبلاگ راه‌اندازی شده؛ اما پیشرفت چندانی صورت نگرفته است. عدم‌پیشرفت موجب ناامیدی و دلسردی برای ادامۀ راه می‌گردد.

راه‌حل: شاید تلاش سی‌سالۀ فردوسی و مأیوس‌نشدنش برای نوشتن شاهنامه مثال خوبی باشد. سی‌سال ممارست لازم است برای به‌ثمر رساندن هدفی که در ذهن داریم. پس باید هدف بلندمدت‌تری در نظر گرفت.

 

11

عدم تعهد به روزانه‌نویسی: نوشتن هم مانند ورزش نیازمند یک تکرار پیوسته است تا ماهیچه‌های آن تقویت گردد. نمی‌شود یک روز نوشت و یک روز از آن دور بود. شرط کسب مهارت در نویسندگی مداومت و پیوستگی در آن است.

 راه‌حل: برای متعهدبودن به این شرط به اصل زنجیره را رها نکن روی آورده‌ام. در جدولی که برای برنامه‌ریزی هفتگی مشخص کردم(+) تاحدودی این زنجیره مشهود است و هنگامی که به‌صورت عینی یک‌به‌یک این خانه‌ها را علامت‌گذاری می‌کنم، پایبندی من به برنامه‌هایم بیشتر می‌شود.

 

12

استفاده از ابزار مناسب برای نوشتن: مسلماً ابزارهای مورد استفاده در تقویت یا سلب علاقه‌های ما برای انجام یک کار نقش دارند. اگر از کاغذ و خودکار مطلوبی استفاده نکنیم رغبت نوشتن را هم از دست خواهیم داد.

ممکن است شخصی تایپ‌کردن را ترجیح دهد و استفاده از کیبورد اشتیاق او برای نوشتن را دوچندان کند.

راه‌حل: ابزار مناسب خود را پیدا کنید. اگرچه در وُرد (WORD) می‌توان به‌راحتی از تعداد کلمات نوشته‌شده مطلع شد؛ اما من کاغذ را به‌دلیل دسترسی آسان‌تر ترجیح می‌دهم.

 

شما در نوشتن از چه شیوه‌ای برای پیروی از «کمیت پیش از کیفیت» استفاده می‌کنید؟