شاید یک گفته را بارها و بارها شنیده باشیم. یا یک تصویر و یک رویداد هر روز از مسیر نگاهمان عبور کند بیآنکه نظرمان را به خود جلب کرده باشد.
اما لحظهای فرا میرسد که شنیدن همان جمله تلنگری میشود بر پیکر درک و اندیشهی ما.
یک اتفاق بهسان یک صاعقه به اعماق تاریک ذهن ما روشنایی میبخشد. و رعدآسا ما را از خواب غفلت و بیخبری بیدار میسازد.
و یک رویداد چنان ردی بر ضمیرمان بر جای میگذارد که گویا آن لحظه را هزاران بار زندگی کردهایم.
حرف و نکتهای که در میانهی هزاران گفته و شنیده جان میسپرده است. و هربار با بیتفاوتی محض از آن عبور کردهایم، در یک لحظهی خاص، در یک زمان مناسب و بهجا، در یک موقعیت متفاوت و از زبان فردی مورد تایید و قابلاتکا اثری شگرف بر جان ما باقی میگذارد.
شاید شخصا باید هر چیزی را لمس کنیم تا آنگاه عمیقا درکش کنیم. مثلا انگار تا از دستدادن را تجربه نکنیم، قدر داشتههایمان را نمیدانیم.
“فهمیدن” ما را شگفتزده میکند. “درکمعنا” ما را به حرکت وامیدارد.
مگر میشود لذت همنشینی با کتاب را درک کرد و با آن عجین نشد؟
مگر میشود محدود بودن زمان مفید عمر را فهمید و همچنان در خواب غفلت بهسر برد؟
مگر میشود دم از نوعدوستی زد و در حداقلها هم احترامی برای دیگران قائل نشد؟
مگر میشود فهمید و خموش ماند؟
و “میچآلبوم” در کتاب “سهشنبهها با موری” چه زیبا عنوان میکند که:
همه میدانند روزی میمیرند،
اما هیچکس یقین به این موضوع ندارد.
اگر یقین داشتیم رفتارمان طور دیگری بود.