ملت عشق را یک ماهی میشود که به اتمام رساندهام. بنا به توصیف و تجویزِ دوستان میبایست خوانده میشد.
میتوانم با اطمینان بگویم تنها کتابی بود که در چندوقت اخیر مرا به شدت با خود همراه کرد. نمیدانم تحتتاثیر روانیِ قلم نویسنده بودم، یا سرمست از عشقی که در هر گوشهی آن به مشام میرسید.
در گیرودار و کشوقوسِ احساسِ سرگشتگی و دلدادگی و شیدایی و عشق و عرفان به پیش رفتم.
با خواندنِ خطبهخطِ آن، خودم را در دلِ داستان احساس میکردم. در گوشهای ایستاده بودم حاضر و ناظر. جای تکتک شخصیتهای داستان قرار میگرفتم. با هر کدام از آنها -با حداقل شباهت- همذاتپنداری میکردم. سوار ماشینِزمان شده بودم. در یک چشم برهم زدن طیطریق میکردم. از دنیای مدرنیته به دوران کهن. از بوستون به قونیه. گاه همراه با شمس و مولوی و گاه درکنار اللا. در پی جانبداری از هیچ کس نبودم. حسِ سرخوشانهی ناشناسی را تجربه میکردم.
با هر جملهای که میخواندم، کلمات بر ذهنم شروع به باریدن میکردند. برای اینکه از این تشویشِ ذهنی رهایی یابم، کاغذ و قلمی را کنارم قرار دادم. میخواندم و مینوشتم. نمیخواستم در این هجوم بیوقفهی کلمات، چیزی از نظرم دور بماند. گاه اما بهعلت عدمهماهنگیِ آنچه که به ذهنم خطور میکرد با کندبودن سرعتِ نوشتنم، از خودم جا میماندم.
بیشتر از تمام کتابهایی که خوانده بودم، حرف برای نوشتن داشتم. اما نمیتوانستم هیچکدام را برای ثبت در اینجا انتخاب کنم.
گویا زمانی که از حرف لبریزی، سکوت بهترین گزینهی پیشِ روست.
بهتر است خودت هم گوینده باشی و هم شنونده. هم نویسنده و هم خواننده.
از همین رو سکوت اختیار کردم. در سکوت -تنّورهپوش- چرخ زدم و چرخ زدم. دچار سرگشتگی بعد از رقصِ سماع شده بودم. به مسافری بیمقصد مانند شده بودم. باید از خودم دور میشدم. در خودم محو شدم.
همانطور که در کتاب آمده است:
“اگر «پسازعشق» همان انسانی باشیم که «پیشازعشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشتهایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.”
منِ بعد از خواندنِ ملت عشق، آنی بودم که پیش از خواندن آن؟
***
پینوشت: اگر دوست داشتید میتوانید نوشتهی دوست خوبم “نجمهعزیزی” را هم دربارهی ملت عشق بخوانید.
#من_و_کتاب