همیشه در احساسات مادرانه ترید داشتهام؛ نه اینکه در وجودش، که بودنش مسلم است و یقین. بلکه در چگونگیاش.
با خودم فکر میکردم چگونه میشود یک نفر از همه چیزش بهخاطر ثمرهاش بگذرد؟ چهطور میشود که این همه وابستگی و دلبستگی بهوجود میآید؟ چهطور میشود عشقی خالص و بیچشمداشت را نثار دیگری کرد؟ دیگری که حالا پارهای از تنت شده است. کسی که تمام وجودش به تو بند شده است.
با تردیدهایم زندگی میکردم تا اینکه _ماهان_ اولین نوهی خانوادهی ما به دنیا آمد. اولین نوه که آمد فهمیدم او را جور دیگری دوست دارم. دوستداشتنی متفاوت با تمام کودکانی که پیش از او میشناختم. در آن لحظه بود که چیزی شبیهسازیشده به احساسِ مادرانه را درک کردم. فهمیدم محبتی که من نسبت به خواهرزادهام دارم، احساسی است که با هیچکس دیگر تجربه نکردهام. پس به این باور رسیدم که حتما محبت و شوقِ مادرانه به همان نسبت خالص است و اصیل.
با ماهان و محیا خالهبودن را تجربه کردم. و در اولین روز از آخرین ماه سال، با آمدن اهورا _فندقِ نورچشمی_ طعمِ عمهبودن را هم چشیدم. که البته امیدوارم تاوان اشتباهاتش را من نپردازم. 🙂
جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه برگشایی یکیک مفاصلم را*
***
فارغ از تمام شیرینیها و شادیهایی که با آمدن یک نوزاد همراه هست، من همیشه دچار یک نگرانی نهان در رابطه با آینده و سرنوشت آن کودک هستم.
و با تولد هر نوزاد آرزو میکنم که ای کاش هیچگاه از آمدنش بر روی این کُرهی عجیب و غیرقابلپیشبینی پشیمان نشود. و در رابطه با وجود و بودنش، با پدر و مادرش همعقیده باشد.
***
پینوشت 1: معصومهشیخمرادی عزیز هم در پستی به لذتِ عمهشدنش اشاره کرده است.
پینوشت 2: * شعر از اوحدی مراغهایست.