ملکومگلدول در کتاب “تافتههای جدابافته” مطالعهای که اندرس اریکسون انجام داده است را مطرح میکند. او عنوان میکند که برای خبرهشدن و حرفهایگری در هر زمینهای نیازمند ده هزار ساعت تمرین هستیم. قانون “ده هزار ساعت تمرین” برای توانمند شدن ما را به پشتکار و ممارست در فعالیت مورد علاقهامان تشویق میکند.
برای حرفهای شدن در نوشتن هم چارهای جز بیشتر نوشتن نیست. برای به بند کشیدن کلمات و چینش آنها در پی هم باید قلم به دست گرفت و هر چه به ذهنمان رسید را به روی کاغذ بیاوریم. کلمه در پس کلمه. جمله پشت جمله. و صفحه به دنبال صفحه.
برای گسترش دامنهی واژگان فعال خود باید آثار فاخر و باارزش خواند. نوشتن ما را به بیشتر و عمیقتر خواندن وا میدارد. شعر هم از این قاعده مستثنی نیست. برای نوشتن یک شعر خوب باید خواند و تمرین کرد. برای نگارش انوع متون، ارده و تصمیم لازم است. باید از قبل تصمیم گرفت. و آنگاه اقدام کرد.
سالیان دور نویسندگی را تنها در شعرسرودن میدیدم. گمان میکردم کسی نویسنده است که بتواند به خوبی شعر بسراید. فکر میکردم برای شاعرشدن هم باید اراده کرد. از قبل تصمیم گرفت. نشست. تمرکز کرد. کاغذ و قلم به دست گرفت. و با خواست و آمادگی شروع به نوشتن کرد.
شاید نوشتنِ شعر را مثل آشپزیکردن میدیدم. آشپز با خواست و اراده و تصمیم قبلی مشغول به تهیه غذا میشود. پس شاعر هم قصد میکند که شعری بسراید. مواداولیه مورد نیاز آشپز سبزیجات و ادویجات است. و مواداولیه شاعر آرایهها و کلمات.
اما این روزها فکر میکنم با زور و اجبار نمیشود کلمات را به بند کشید. اگر هم چنین اتفاقی بیفتد، تنی است که در او روحی دمیده نشده، ردیفی از واژگان همقافیه و همردیف است اما فاقد جان و احساس. شعر باید چنان چشمهای بجوشد. غلیان کند. و با فوران احساسات و الهامات یک شعر متولد شود. چنین شعری است که در تاریخ مانا میشود. که همه قشر با آن ارتباط برقرار میکند. اگر شاعر شعر را با جانش احساس نکرده باشد در خوشبینانهترین حالت برای مدت زمانی اندک گل میکند. و پس از آن میپژمرد و از بین میرود و فراموش میشود.
بیراه نگفتهاند که هر سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.