آن سال سرنوشت‌ساز(1)

در دورانِ مدرسه ادبیات را با شوق می‌خواندم، جلوتر از کلاس پیش می‌رفتم و قبل از اینکه معلم درسی را ارائه بدهد من نیم‌نگاهی به آن انداخته بودم.

 

ریاضی را دوست داشتم اما ادبیات چیز دیگری بود. به قولِ محمدرضا شعبانعلی، به ریاضی وابسته بودم و به ادبیات دل‌بسته.

 

اشعارِ سهراب را با ولع می‌خواندم. غرق در قصه‌ها و داستان‌های کتاب می‌شدم و مجذوب مفاهیم روح‌نوازِ نهفته در سطرها و جملات.

 

تصمیم گرفتم نویسنده شوم. یعنی در دلم شوقِ نوشتن و نویسندگی موج می‌زد. نه اینکه به‌ یکباره بگویم خب از این لحظه می‌خواهم نویسنده باشم. دفتری داشتم که لحظه‌ای از من جدا نبود. البته در آن دفتر به‌شدت نامرتب و رمزگونه یادداشت می‌نوشتم؛ و بعد سرفرصت در دفتری باحوصله پاک‌نویس می‌کردم. _که آن دفتر هم بعد از چندسال که احساس کردم به‌طرز محسوسی از آن حال‌وهوا و تفکرات دور شده‌ام؛ پاره و دورانداخته شد._ هر چه به ذهنم می‌رسید در آن دفتر ثبت می‌کردم. فکر می‌کنم بیشتر از جنس خاطره‌نویسی و یادداشت‌های روزانه بود.

 

بعد از مطالعه‌ی چند جلد کتابِ رمانِ زردِ بازاریِ نوجوان‌پسندانه، دلم لک زده بود که من هم یک داستان بنویسم. شخصیت‌پردازی کردم و شروع کردم به نوشتن. _الان که دقیق می‌شوم رمانی که قرار بود نوشته شود بیشتر متاثر و ملهم از رمان‌هایی بود که خوانده بودم._ حرف تازه‌ای نداشتم. گفتگوی شخصیت‌ها بیشتر از جنس حرفهای روزمره و سطحی بود. هیچ نکته و حرفِ قابل‌تامل و شنیدنی لابه‌لای نوشته‌هایم به چشم نمی‌خورد.

 

در میانه‌ی راه کم آوردم. دلزده شدم. فهمیدم با آن معلوماتِ اندک و دامنه‌یِ محدودِ واژگان راه به جایی نمی‌برم. نیمه‌کاره رهایش کردم.

 

کمابیش می‌نوشتم. از هر چیزی که به ذهنم خطور می‌کرد. بیشتر دغدغه‌های یک دخترِ نواجوانِ عصیانگری بود که از آداب و رسومی که در باورش نمی‌گُنجید، به ستوه آمده بود.

 

باری

 

هرچند که گاه‌گاه  و تفننی می‌نوشتم، اما درس‌ها و تکالیفِ مدرسه بیشتر از آنی وقت و انرژی می‌گرفت تا بتوانم به علاقه‌ام جدی‌تر فکر کنم. نویسندگی هم که شغل به حساب نمی‌آمد که من به‌کل قیدِ ریاضیات و مهندسی را بزنم و تمام وقتم را به مطالعه‌ی کتابهای متفرقه اختصاص دهم تا بتوانم بهتر و حرفه‌ای‌ بنویسم. غرق در فرمول‌های پیچیده و ناکارآمد شدم.

 

کنکور هم که در پیش بود. می‌بایست تمام فکرم را معطوف به درس‌های مدرسه می‌کردم.

 

اواخر تابستان سال سوم دبیرستان بود که درصدد مقدمه‌چینی برای ماراتونِ نفس‌گیرِ کنکور برآمدم. شرایط را مهیا کردم. برای خودم نقشه‌ها کشیدم و قرار گذاشتم که رسما و جدا برای ورود به یک سالِ پرچالش آماده شوم.

 

 

ادامه دارد…

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *