3 سکانس از امروز

سکانس اول:

هنوز چندمتری از خانه دور نشده‌ام، که پیرمردی نحیف و ژولیده برایم دست تکان می‌دهد تا سوارش کنم. سرعتم را کم می‌کنم اما بی‌آنکه توقف کنم به راهم ادامه می‌دهم.

عذاب‌وجدان دست از سرم بر نمی‌دارد. اصلا نمی‌دانم مقصود اصلی آن پیرمرد از اشاره‌ی دستهایش چه بود. در این‌گونه مواقع جرأت کمک کردن ندارم. اما بعد از آن احساس بدی را با خودم می‌کشانم.

البته حدود دو ماه پیش، زنی میانسال برایم دست تکان داد تا سوارش کنم. در آن لحظه نمی‌دانم چه از ذهنم گذشت که کمی جلوتر توقف کردم. منتظر ماندم تا سوار شود. شاید چون صبحِ سردی بود و فکر کردم تا سر خیابان‌اصلی که اتفاق خاصی نمی‌افتد. از او مقصدش را پرسیدم. تصادفا هم‌مسیر بودیم. ناگفته نماند که به‌محض سوار شدنش دلهره‌ای در دلم افتاد که چرا چنین عملی را مرتکب شده‌ام. مخصوصا هنگامی که متوجه شدم اول صبح برای تقاضای ملاقات پسرِ در بندش از خانه بیرون زده است.

زن میانسال زمان پیاده‌شدن مقداری پول به سمتم گرفت. و گفت:«هرچقدر کرایه‌ت میشه بردار.» گفتم:«من همین‌جوری سوارتون کردم. کرایه نیازی نیست». او پیاده شد و من به راهم ادامه دادم.

این ماجرا را برای کسی تعریف نکرده بودم. چون تحمل شماتت دیگران را نداشتم.

***

سکانس دوم:

در شرکت، مسئولیتی خارج از روال هر روزه به من محول شد. با آقای مدیر که اول صبح برای انجام‌شدن دستوراتش کاملا جدی و عجول بود، به سمت محل مربوطه حرکت کردم.

در تراس طبقه‌‌ی‌دوم بچه‌گربه‌ای چندروزه را مشاهده کردم. حنایی‌رنگ بود. یکدستی رنگ موهایش زیبایی خاصی به او بخشیده بود. چشم‌هایش هنوز کاملا بسته بود. نمی‌دانم از ترس بود یا از سرما که به خود می‌لرزید. آقای مدیر  که متوجه واکنشِ ترس توام با هیجان من شده بود، جلوی گربه ایستاد تا من عبور کنم. اما دلم می‌خواست به تماشایش می‌نشستم.

به‌محض انجام‌شدن وظیفه‌ام، سراغ بچه‌گربه را گرفتم. راغب بودم از زیبایی‌اش عکس بگیرم. در حال باز کردن قفل گوشی‌ام بودم. که گربه‌ی کوچولوی بخت‌برگشته، کورمال‌کورمال به سمت لبه‌ی تراس رفت. محو رفتارش بودم که ناگهان به علت نابینایی‌اش پایش لیز خورد. با دست کوچکش لبه‌ی دیوار را گرفته بود تا سقوط نکند. اما کوچک‌تر و ناتوان‌تر از آن بود که بتواند از خودش محافظت کند. همزمان با فریاد من، سقوط کرد. و پایش در وسط پله‌های آهنی پایین گیر کرد.

چون خودم جرأت لمس گربه را نداشتم، از یکی از همکارانم خواستم تا از این وضعیت نجاتش دهد و او را در آفتاب قرار دهد. گربه کورمال‌کورمال و لنگ‌لنگان خودش را مخفی می‌کرد. احساس بدی داشتم چون فکر کنم پایش شکسته بود.

دامپزشک شرکت برایش شیر آورد. و سعی کرد کمکش کند.

من کار داشتم و بیشتر از این نمی‌توانستم منتظر چگونگی روند امدادونجات گربه بمانم. یک ساعت بعد یکی از همکاران خبر آورد که گربه‌ی بینوا تمام کرد.

چقدر منقلب شدم. گربه‌ی بیچاره چشم نگشوده، چشم از دنیا بست.

***

سکانس سوم:

در راه بازگشت سرخوشانه مشغول رانندگی بودم. که در حین دورزدن میدانی، به دلیل نداشتن سرعت‌عمل در ترمز کردن، با خودروی جلویی برخورد کردم. اصلا نمی‌دانستم باید منتظر چه واکنشی از جانب راننده‌ی مقابل باشم. راننده پیاده شد و نگاهی به ماشینش انداخت. اما من فقط کمی شیشه‌ی ماشین را پایین کشیدم. و از ترسم مثل موش داخل صندلی فرو رفته بود. اما سریع حفظ ظاهر کردم.

ماشین‌های پشت سرمان شروع به بوق‌زدن کردند. راننده‌ی مقابل ماشینش را به کنار خیابان هدایت کرد و من هم از او متابعت کردم.

درحین پیاده‌شدن، شیشه‌ها را تا آخر بالا کشیدم. ماشین را خاموش کردم. سوئیچ را برداشتم. در ماشین را قفل کردم. و پیاده شدم. 🙂 چون شنیده‌ام در چنین مواقعی امکان سرقت خودرو یا وسایل داخل آن وجود دارد.

پیاده که شدم از هیبت راننده دچار وحشت شدم. مردِ جوانِ بلندقامت و البته جنتلمن و باشخصیتی بود. من منتظر پرخاش و دادوبیداد از جانب ایشان بودم. اما در کمال خونسردی و متانت ماشین را چک کرد. گفتم:«هر کاری که صلاح می‌دونید، انجام بدیم.» گفت:«نیازی نیست. اتفاقی نیفتاده. ارزش نداره.»

ماشینش را روشن کرد و رفت. من ماندم و ماتمِ گلگیر ماشین خودم که خراش برداشته بود.

[من رانندگی‌کردن را مدیون آموزش‌ها و دلگرمی‌های برادرم هستم. هروقت موقع رانندگی مشکلی برایم پیش می‌آید، برادرم هست که دلداری‌ام می‌دهد و می‌گوید: «این اتفاق‌ها برای همه می‌افتد. ماشین تصادف می‌کند. هرکسی ممکن است ماشین زیرپایش خاموش شود، اما سعی کن بیشتر دقت کنی. به راننده‌های مزاحم بی‌اعتنا باش.» و چه قوت‌قلب خوبی است.]

خودم را با یاد حرفهای “رندی پاش”، در کتاب “آخرین‌سخنرانی” دلداری می‌دهم.

زمانی که همسرش باعث شده بود که یک راننده، دو خودروی تصادفی داشته باشد. و درحین خارج شدن از گاراژ، با یک خودرو با خودروی دیگرشان که سر راه قرار داشته، برخورد کرده بود. اما رندی پاش زمانی که متوجه این اتفاق شده ناراحتی از خود بروز نداده است. او می‌گوید:

پدر و مادرم مرا آن‌گونه تربیت کرده بودند که بدانم خودروها برای رساندن آدم از نقطه الف به ب است. آنها وسیله عملی و انتفاعی هستند. نه توصیف‌کننده‌ی شأن و مقام اجتماعی.

باور من است که وقتی چیزی کاری را که قرار است انجام دهد، هنوز انجام می‌دهد، نیازی به تعمیر ندارد. خودروها هنوز کار می‌کنند. بگذار با آنها رانندگی کنیم.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *