من یک آچارفرانسه هستم. از هر چیزی تا آن اندازهای میدانم که در کارم نمانم. این خصلت تا محیط کار هم با من کشانده شد. شاید در آچارفرانسهبودن در محیط کار چندان نقشی نداشتم. گفتند: «فلانی نیست کارش را یاد بگیر تا در نبودش تو وظایفش را بر عهده بگیری». گفتم: «چشم» در محیط کار… ادامه خواندن آچارفرانسهای در محیط کار
دسته: یک روز، یک ماجرا
آشنایی با یک همنوردِ متممی
کوهنوردانِ حرفهای برای یک تجربهی سالم با حداقل میزان خطر و آسیبدیدگی، استفاده از لوازم و تجهیزات مناسب را پیشنهاد میکنند. این تجهیزات برای یک کوهنودریِ ساده میتواند شامل طناب انفرادی؛ کفش؛ کولهپشتی؛ باتوم و کلاه باشد. از آب کافی و تغذیهی مناسب هم مخصوصاً در فصلهای گرم و کوهپیماییهای طولانی نباید غافل شد؛ چراکه… ادامه خواندن آشنایی با یک همنوردِ متممی
یک قدردانیِ ساده از شهرزاد
شهرزاد را از اولین روزهای آشناییام با روزنوشتهها میشناسم. از همان روزهایی که حضورِ پررنگ و مشارکتِ مستمرش باعث میشد که مرتب نامش را مشاهده کنم. ابتدا فقط درحد کامنتهایش در روزنوشتهها و بعد از آن در متمم، او را میشناختم. مدتی که گذشت از طریق وبلاگش بیشتر با دنیایِ او آشنا شدم. نمیدانم اولین… ادامه خواندن یک قدردانیِ ساده از شهرزاد
وقتی انیشتین به خوابم آمد…
نیمههای شب بود که از خواب پریدم. هنوز آهنگِ صدایش در گوشم میپیچید. صدا بهقدری جان داشت و تازه بود که لحظهای در خواب یا بیدار بودنم دچار ترید شدم. مرتب همان جمله، با همان آهنگ و جدیتِ استاد-شاگردی تکرار میشد. *** آن روزها سخت مشغول درسخواندن بودم. بهنوعی در قرنطینه به سر میبردم. خودم… ادامه خواندن وقتی انیشتین به خوابم آمد…
نتیجهی شروع یک فعالیت بدون آمادگی لازم
به خودم آمدم و متوجه شدم که اکثر ساعات شبانهروزم را یا پشت میزِکارم میگذرانم یا مقابلِ لپتاپِ شخصیام. و در دو حالت بهصورت نشسته و با حداقلِ حرکت. تصمیم گرفتم برای این عدمِ تحرک چارهای بجویم که ناگهان یادم افتاد به طنابِ مخصوص درازنشستی که پارسال خریده بودم و متاسفانه بعد از فروکشکردن ذوقوشوقِ… ادامه خواندن نتیجهی شروع یک فعالیت بدون آمادگی لازم
آیا ما کاملا از اشتباه مبرا هستیم؟
پیشنوشت: از شخصی عملِخلافی سر زده، که موجب خدشه در اعتبارِ نام و نانش شده بود. هر کسی که از این ماجرا آگاه میشد، چُنان قدیس و یک معصوم به تجزیهوتحلیل اتفاقِ رخداده میپرداخت. و درصدد ریشهیابی مسئله برمیآمد. عدهای اینگونه تصور میکردند که حتما در فرهنگ خانوادگی آنها، قُبح اینگونه مسائل شکسته شده است.… ادامه خواندن آیا ما کاملا از اشتباه مبرا هستیم؟
3 سکانس از امروز
سکانس اول: هنوز چندمتری از خانه دور نشدهام، که پیرمردی نحیف و ژولیده برایم دست تکان میدهد تا سوارش کنم. سرعتم را کم میکنم اما بیآنکه توقف کنم به راهم ادامه میدهم. عذابوجدان دست از سرم بر نمیدارد. اصلا نمیدانم مقصود اصلی آن پیرمرد از اشارهی دستهایش چه بود. در اینگونه مواقع جرأت کمک کردن… ادامه خواندن 3 سکانس از امروز
به نام دوست
شماره را میگیرم. خودم را در عمل انجامشده قرار دادهام. نمیخواهم به این فکر کنم که چطور شروع کنم. که عکسالعمل تو چه خواهد بود. به هیچ چیز فکر نکردم و منتظر ماندم. صدای بوقهای تلفن طنینانداز شد. صدایت در گوشم میپیچد. کاملاً آشناست. گویا صدای افراد در گذر زمان دچار تغییرات محسوسی… ادامه خواندن به نام دوست
به اعتبار یک نام
میدانم که با خودم قرار گذاشته بودم تا مدتی کتاب نخرم. و به دوبارهخوانی داشتههایم مشغول شوم. اما مگر میشود برای جایزهدادن به خود فقط به آیسپک اکتفا نمود. نتوانستم در برابر چشمکهای کتابفروشی مقاومت کنم. وسوسه بر من غالب شد و خودم را در میان این موجودات انرژیبخش و شورانگیز پیدا کردم. زمان چندانی… ادامه خواندن به اعتبار یک نام