سکانس اول: هنوز چندمتری از خانه دور نشدهام، که پیرمردی نحیف و ژولیده برایم دست تکان میدهد تا سوارش کنم. سرعتم را کم میکنم اما بیآنکه توقف کنم به راهم ادامه میدهم. عذابوجدان دست از سرم بر نمیدارد. اصلا نمیدانم مقصود اصلی آن پیرمرد از اشارهی دستهایش چه بود. در اینگونه مواقع جرأت کمک کردن… ادامه خواندن 3 سکانس از امروز