یک قرارداد نانوشته در ذهنم نقش بست. «برای خوراک وبلاگنویسی در انتظار الهامات غیبی میمانم.» منتظر ماندم. یک روز، یک هفته، دو هفته. خبری نشد. بیشتر از یک ماه گذشت و باز هم نشانهای نیافتم.
برداشتم از الهامات غیبی این بود که من باید دست روی دست بگذارم و منتظر بمانم. باید ذهنم را آزاد بگذارم و در روزمرگیهایم غرق شوم. نه نیازی به فکر کردن احساس میکردم و نه به دنبال نشانهای گشتن. منتظر مانده بودم تا مثل یک صاعقه بر من وارد شود. آنی و شستهرُفته.
حتی متوجه گذر زمان نبودم. زمان از کنترلم خارج شده بود. نمیدانستم چندمدت است در وبلاگم هیچ مطلبی ننوشتهام. وبلاگی که بهرغم سادگی و حتی کممایگیاش جزئی از دنیای من است.
حیران شدم. قرار بر این نبود یک ماه ننویسم. پس ایدهها کجا بودند؟ چرا جرفه نمیزدند؟ قرار بر این نبود در انتظار الهامات غیبی وبلاگنویسی را کنار بگذارم. البته که حساب صفحات صبحگاهی از وبلاگنویسی سَواست.
من که تکلیفم را با خودم مشخص کرده بودم. قرار نبود در انتظار مطلب کامل و بینقصی برای انتشار در وبلاگ بمانم. از جولیا کامرون خواندهام که «ای قدرت برتر، تو از کیفیت مراقبت کن، من هم از کمیت مراقبت میکنم.»
در راستای کمک به دریافت الهامات غیبی
روحیۀ شکارچی یک نویسنده را به دست فراموشی سپرده بودم. تیزبینی و دقتی که لازمۀ نوشتن است. میبایست ایدهها را شکار میکردم. میگویند: «شانس یار آمادههاست.» آیا من آمادۀ دریافت الهامات غیبی بودهام؟ آیا به اندازۀ کافی در پیرامونم ایدهها را جستجو کردهام؟ آیا کتابهایم را بادقت و موشکافانه از سر گذراندهام؟ آیا روزمرگیها و صفحات صبحگاهیام موضوع شاخصی در چنته نداشتهاند؟ آیا نوشتههای دوستانم جهتی را به من نشان ندادهاند؟ آیا نوشتههای نیمهکارهام قوت لازم برای انتشار نیافته بودند؟
به تکاپو افتادم. باید به یک جرقه پروبال میدادم. باید به آن شاخوبرگ میافزودم. میبایست خودم دست به کار میشدم. باید هر جرقه را دستاویزی برای نوشتن قرار میدادم. از هر موضوع بهظاهر پرت و بیهوده بهسادگی عبور نمیکردم.
چرا تا این اندازه سهم خود را ناچیز شمرده بودم؟ نوشتن تنها به کمک الهامات غیبی انتظار خبط و نافرجامی بود.