هوا هنوز کمی گرگ و میش است.
سوئیچ را میچرخانم و به راه میافتم.
فکرهای درهمبرهمی در سرم چرخ میزنند.
گوشهایم پر شده از هراسِ روزهای نیامده؛
از شنیدههای دلهرهآور مربوط به فرداها تا دیدههای رقتانگیز این روزها.
باورم نمیشود در اندک زمانی فاصلۀ «شنیدن تا دیدن» این همه کم شود.
هرچقدر هم که این فاصله کم شود، تابِ شنیدنش را ندارم.
حرفهایش در گوشم میپیچد.
حرف که نه؛ نالههایش، غر زدنهای بیوقفهاش.
در آن لحظه دلم میخواست همهکس را به سکوت فرا میخواندم و همهچیز را به سکون دعوت میکردم.
یکریز حرف میزد و با آب و تاب و ولعِ بسیار از شومیِ بلاتردیدی سخن میراند که قرار است گریبانمان را بگیرد.
برای آنها سند هم میآورد. BBC و CNN و …
دودستی چسبیدهام به فرمان ماشینم. گویا که بخواهم و بتوانم کنترل همهچیز را به دست بگیرم.
بیپروا پریدم وسط زنجمورههایش.
گفتم: «تو اگر اعتبار این خبرها را تأیید میکنی باید تصمیمهایت هم براساس و همسو با این شنیدهها باشد. اما نیست.»
سکوت کرد و منتظر ماند.
ادامه دادم: «حداقل باید در تصمیمهای مهم زندگیات که قدرت انتخاب و دخلوتصرف داری با دید بازتر و عاقلانهتر پیش میرفتی.»
انتظارِ نهفته در نگاهش را میخواندم.
گفتم: «کاش در این شرایط با تأمل بیشتری دربارۀ کودکی که قرار است به دنیا بیاید، تصمیم میگرفتی.»
حرفی برای گفتن نداشت و تنها با چشمهای گِرد و سیاهی که بر اثر سالها ماندن پشتِ قابِ عینک به کبودی گراییده است، گویی که از قعرِ زمان به من مینگریست.
گرچه گاهی هوس میکنم آنچنان پایم را روی پدال گاز بفشارم تا از آن طرف کرۀ زمین بیرون بزنم؛ اما من انتخابم را کردهام و وسط تمام این نابسمانیها، محکم و پراراده چسبیدهام به هدفهایی که همیشه آرزو داشتهام. اصلاً از مدتها قبل منتظر رسیدن شهریور بودهام.
از این همه امیدواری در عجبم!
دارد باورم میشود که در شرایط سخت، محکمتر میشوم.
دارم به پادشکنندگی خودم ایمان میآورم.
رسیدهام به همان خیابانِ خلوتِ دلخواه.
شیشههای ماشین را پایین میکشم. نسیمِ خنکِ صبحگاهیِ شهریورماه مینشیند روی پوستم و سرخوش میشوم.
پیچ تنظیم صدا را میچرخانم و صدا را بلند میکنم.
در حالی که از آینۀ وسط چشم دوختهام به خورشیدی که آرامآرام از آن سوی کوهِ پشت سرم طلوع میکند، آهنگ فرهاد را که از رادیوپخشِ ماشین شنیده میشود، زمزمه میکنم.
پای در زنجير پرواز میكنم
با غمهای درون اوج میگيرم
با شكستهايم به پيش میتازم
با اشكهايم سفر میكنم
با شكستهايم به پيش میتازم
با اشكهايم سفر میكنم
با صليبم به قله قلب انسان صعود میكنم
با صليبم به قله قلب انسان صعود میكنم
ای خداوند! ای خداوند! ای خداوند!
بگذار تا صليبم را بستايم!
پای در زنجير پرواز ميكنم
با غمهای درون اوج میگيرم
با شكستهايم به پيش میتازم
با اشكهايم سفر میكنم
با شكستهايم به پيش میتازم
با اشكهايم سفر میكنم
***
پینوشت: شعر از گاندی است.
#غر_نزنیم