رسالت وجودی من

پیش‌نوشت: این روزها بیشتر به رسالتِ وجودی افراد و مخصوصا خودم فکر می‌کردم، تا اینکه مشغول خواندن کتاب “مامان‌ومعنی‌زندگی” از “اروین یالوم” شدم. و تصمیم به نوشتن چنین مطلبی گرفتم. درواقع کتاب “انسانِ‌خردمند” را در دست خواندن داشتم تا اینکه احساس کردم کتاب “مامان‌ومعنی‌زندگی” برای این روزهایم مفیدتر است و اولویت را به این کتاب دادم. توصیه‌ی چند تن از دوستان هم عزمم را برای خواندش جزم‌تر کرد.

***

فکر می‌کنم هر کس در این هستی “رسالتی” دارد. هر کس که چرایی وجودی‌اش را درک کرد، در زندگی احساس رضایت و لذتِ درونی بیشتری را تجربه می‌کند. و احتمالا موفقیت بیشتری هم نصیبش می‌شود. چرا که حداقل راهِ رفتنش را پیدا کرده و کمتر دچار سردرگمی و بلاتکلیفی می‌شود.

می‌خواهم به جای واژه‌ی “رسالت” از واژه‌ی “نقش” استفاده کنم. شاید اینگونه مفهوم “رسالت” برای ما ملموس‌تر باشد. منظورم از “نقش”، جایگاه‌های سازمانی و رسمی یا نقش‌هایمان در کانون خانواده نیست. منظورم نقشی‌ست که هر کدام از ما می‌توانیم داشته باشیم. یا بهتر است داشته باشیم. باید نقش‌مان را خودخواسته بپذیریم تا دنیای قابل‌تحمل‌تر، قابل‌پذیرش‌تر و قابل‌باورتری داشته باشیم.

احساس می‌کنم نوشته‌های این عکس بیان‌کننده‌ی منظورم باشند.

 

پیش‌ترها فکر می‌کردم رسالت من در دنیا چیزی شبیه شخصیت “پائولا” در کتاب “مامان‌ومعنی‌زندگی”‌ است. برای هویت‌بخشی به این نقش، تلاش هم می‌کردم. به هر کس در حد توانم کمک می‌کردم. سنگِ‌صبور خوبی بودم.

در جایی از فصل “همنشینی با پائولا” نوشته شده:

دکترها چه‌شان است؟ چرا نمی‌فهمند حضور بی‌ریا و صمیمانه‌شان برای بیمار چقدر مهم است؟ چرا متوجه نیستند درست همان لحظه‌ای که دیگر کاری ازشان ساخته نیست، بیش از هر زمانی به وجودشان احتیاج هست؟

خوب که نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم من این نقش را به خوبی و دقت فرا گرفته بودم. ساعت‌ها شنیدن از غم و غصه‌‌ی دیگران کار چندان آسان یا حداقل دلچسب و خوشایندی نیست. شاید خاطرات همان روزها بود که دوستی قدیمی به یاد گذشته، الان که مشکلی برایش پیش آمده، گفت: نمی‌توانستم با کسی حرف بزنم. یا به کسی اعتماد کنم. به یاد تو افتادم. شاید چون زیادی در زندگی‌شان سرک نمی‌کشیدم. تا هرکجا که خودشان دوست داشتند پیش می‌رفتیم. من هم شنونده بودم. و انصافا تا جایی که در توانم بود کمک‌کننده بودم. شاید بیشتر از توانم هم وقت و انرژی صرف می‌کردم.

گذشت و گذشت و گذشت.

نمی‌دانم چه شد که از آن روزهایم این همه فاصله گرفتم. بی‌شک اگر دلیلش نارفیقی‌ها و ناملایمت‌های روزگار باشد، چیزی جز سست‌عنصری و شکنندگی من را گوشزد نمی‌کند.

به این می‌اندیشم که چگونه آرام و بی‌صدا در هر لحظه از “خودمان” دور می‌شویم. رنگ عوض می‌کنیم. نقش‌مان تغییر می‌کند. شخصیت متفاوتی پیدا می‌کنیم. و اکثر اوقات از این عبورِ بی‌صدا غافلیم. وقتی به خودمان می‌آییم و متوجه می‌شویم که مثل قایقی که یواش‌یواش با جزر و مد از کنار ساحل دور می‌شود، خودمان را رها در میانه‌ی دریا می‌بینیم. گاهی دچار وهم ‌می‌شویم که چه‌طور این همه راه را بدون تلاش طی کرده‌ایم. اطراف را که نگاه می‌کنیم چیزی جز خود نمی‌بینیم. تا چشم کار می‌کند آب است و تنهایی.

آن قدر دور شده‌ام که نه تنها خودخواهانه نقش سنگِ‌صبوری و یاری‌دهندگی به دیگران فراموشم شده، بلکه برای نجات خودم هم کوچکترین تلاشی نمی‌کنم.

 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *