میخواست از او یک انسان کامل بسازد با خصوصیات و ویژگیهایی والا و دستچین شده.
گاهی اصلاً فراموش میکرد که او هم یک انسان است و ممکنالخطا.
چنان در نظرش به او پروبال داده بود که تصور میکرد باید از هر عیب و نقصی منزه باشد.
حتی تصویر کوچکترین اشتباهی از ذرهبین نگاهش دور نمیماند و خطاهایش بهسادگی قابل اغماض نبود.
گاهی از راه نصیحت وارد میشد و گاهی هم از طریق شماتت. گاهی به او صراط مستقیم را نشان میداد و گاه هم خطاهایش را گوشزد میکرد.
آری از او یک بت ساخته بود. بتی محصور در میان چارچوبهای خودساختهاش.
بتی ساکن درون بتکدهای با ابعادی تنگ.
نه میتوانست قدم از قدم بردارد و نه میتوانست به سرزمینهای ناشناخته سفر کند.
جایی برای کشف نبود. زمانی برای تجربهاندوزی در اختیارش قرار داده نشده بود.
وسعت نگاهش تا حد همان چرخاندن گوی چشمهایش گسترده شده بود.
هر روز دیوارههای حصار تنگتر و تنگتر میشد. تکرار و روزمرگی هم بلای جانش شده بود.
اما چشمپوشی از این همه قانون و باید و نبابد و اما و اگر، کار سادهای نبود.
چهطور این همه مانع و محدودیت را تاب آورده بود؟
چرا فراموش کرده بود که او یک انسان است، نه یک بت یا یک قدیس؟
چرا تصور میکرد باید هر روز او را بیآلایش ببیند؟
چرا میدانی برای آزمودن در اختیارش قرار نمیداد؟
بتکدۀ باورهایش نیاز به ابراهیمی بتشکن داشت. باید ابراهیموار هر آنچه را که اوهام و خیالات بود در هم میشکست.
آیا او اصلاً از وجود دنیای بیرون از این حصار مطلع بود؟
شاید اولین گام رهایی این بود که او از وجود سرزمینهای دیگر اطلاع مییافت.
باید او را با دنیای دیگری آشنا میکردند.
تا از وجود دنیای دیگر آگاه نمیشد، شوق حرکت هم در او به وجود نمیآمد.
او را با دنیای بیرون از باورهایش آشنا کردند. دنیایی بس بزرگ و ورای تصوراتش.
دیگر اجازه داشت کمی در دنیای بیرون پرسه بزند. ببیند. کشف کند. جولان بدهد. آشنا شود. تجربه کند و حتی خطا کند.
بیواهمه، بیسرزنش.
دیگر او خودش را با تمام کمبودها و اشتباهات احتمالیاش پذیرفته است.
الان بیشتر خودش را باور دارد. حال و هوای این روزهایش را بیشتر دوست دارد.
چون او یاد گرفته است خودش را هرگونه که هست، دوست بدارد؛ حتی با وجود تمام ضعفها و خطاها.