امروز داستانِ پرچالش اما امیدبخش ماکارنکو را به پایان رساندم. باید اعتراف کنم که اولین بار بیشتر مجذوب عنوان کتاب شدم.
کتابِ داستانِ کولونیِ ماکسیمگورکی، به لطف یاور مشیرفرِ عزیز در چرخهیِ کتابخوانیِ متممیها قرار گرفت، اولین نفر به دست فواد انصاری عزیز رسید. و بعد از آنکه پوریا صفرپور عزیز در وبلاگش از داستان پداگوژیکی نوشت، از او خواستم که من خوانندهی بعدی کتاب باشم. پوریا هم مرا مورد لطف قرار داد و کتاب را برایم ارسال کرد.
البته پریسا حسینیِ عزیز هم با آن قلمِ دوستداشتنیاش مطلبی دربارهی این کتاب منتشر کرده است.
***
سال 1920 سومین سال موجودیت جمهوری نوبنیاد شوروی است. هنوز غرش آخرین شلیکهای جنگ داخلی خاموش نشده است.
برخی از اثرات مخرب جنگ افزایش تعداد کودکان بیسرپرستی است که والدینشان را در طی جنگ یا بر اثر بیماریهای واگیردار از دست دادهاند. قحطی و گرسنگی و بیسرپرستی، کودکان را به سمت اعمالِ خلاف قانون و بزهکاری سوق داده است.
در این میان آموزگاری به نام آنتون سمیونویچ ماکارنکو کارِ تربیت کودکانِ بیسرپرستِ بزهکار را به عهده میگیرد.
میتوان گفت با هیچ شروع کرد، چنان که در توصیف مکانی که در اختیارش قرار گرفته است، مینویسد:
در این جنگل چمنزاری بمساحت نزدیک به چهل هکتار واقع شده است. در یکی از گوشههای این چمنزار پنج قوطی آجری به شکل صحیح هندسی قرار گرفتهاند که روی هم رفته بنای مربعی بوجود میآورند. این بنا بازداشتگاه نو مجرمین خردسال است.
وضع خوراک، پوشاک، بهداشت و وسایلِ کولونی هم چندان تعریفی ندارد. و بدتر از آن آموزشِ کودکانی است که تربیتناپذیر به نظر میرسند.
استقامت و تلاشِ خستگیناپذیر ماکارنکو برای تغییر رفتار، نگرش و تربیت کودکانِ بزهکاری که در مراحل اولیه حتی قصد نافرمانی و کارشکنی دارند، ستودنیست.
هرچند گاه از بیمبالاتیِ اعضای کولونی دلآزرده شده، اما هیچگاه کم نیاورده، و با سرسختی در زمان مشکلات به پیش رفته، با امید ادامه داده و کولونی را به حال خود رها نکرده است.
فکر میکنم تنها با داشتن یک قدرتِ نفوذ، اقتدار و یک شخصیتِ کاریزماتیک است که توانسته با یک حرکت جهادی کودکانی سرکش و با سوءسابقه را مطیع و فرمانبردار خود کند.
ابتدا از همان مکانی که در بالا توصیفش کردم، آغاز به کار میکند که بعدها به نام کولونی ماکسیمگورکی شناخته میشود. بعد از مشاهدهی موفقیتِ خارج از حدِ تصورش، به او پیشنهاد میشود تعداد بیشتری از کودکان را در یک کولونی جدید تحت پوشش خود قرار دهد. کودکانی که در نهایت به بیش از سههزار نفر میرسند.
***
کولونیستها یک شعار برای لحظاتِ طاقتفرسا و خارج از کنترل خود انتخاب کردند. ” ناله و شیون نکنید.”
فکر میکنم با این روش صبوری را آموزش میبینند. و یاد میگیرند در شرایط سخت به دنبال راهحل باشند نه غرزدن و بهانهگیری.
***
مبنای تئوری انضباط، دو کلمه از سخنان لنین بود: “انضباط آگاهانه”.
در تئوری پداگوژیکی این فکر وضع دیگری داشت: انضباط نه از تجربیات اجتماعی باید رشد کند، نه از عملیات پراتیکی کلکتیفی رفیقانه رشد کند، بلکه از شعور خالص، از اعتقاد برهنهی معنوی و از بخار روح، از ایده. بعدا تئوریسینها جلوتر رفتند و تصمیم گرفتند که “انضباط آگاهانه” به هیچ دردی نمیخورد، هرگاه آن در پرتو تاثیر بزرگتران ایجاد میگردد. این دیگر انضباط آگاهانه نیست، بلکه این دیگر آموختن و اجحاف و تعدی بخار روحست. انضباط آگاهانه لازم نیست، بلکه “خودانضباطی” لازم است.
***
تربیت این آموزگارِ خستگیناپذیر بهگونهای بود که دورنماهای زیبا و امیدبخش و درخوری را به کودکان نشان میداد. به آنها شخصیتِ انسانیشان را یادآور میشد. و توجه به کرامتِ انسانی برای او در اولویت قرار داشت.
آنها در برابر خود شادمانهترین دورنماها را میدیدند: ارزشمندی شخصیت انسانی را.
برایم جالب بود، زمانی که عدهای برای سرکشی از کولونی آمده بودند، از آنها خواسته شد که از گذشتهی اعضای کولونی سوالی نپرسند. احساس میکرد با پیشکشیدن گذشتهی آنها، کرامتِ انسانی آنها خدشهدار میشود.
***
و پیوسته در تلاش بود تا اعتماد و محبتِ بهوجود آمده میان اعضاء را حفظ کند. از این طریق میتوانست به آنها یادآور شود که همه به سمت یک هدفِ واحد رهسپاریم. و همه اعضای یک سیستم و یک خانوادهی بزرگ هستیم.
زمانی که یکی از کولونیستها به نام آرکادی اوژیکوف دست به سرقت زده بود، مینویسید:
سرقت در کلکتیفی جمعوجور نه از آن جهت وحشتناکست که شیئی مفقود میشود و نه از آن جهت که به یک نفر ظلم میشود و نه از آن جهت که دیگری به تجربیات دوران دزدی خود ادامه میدهد، ولی بخصوص از آن جهت مهم است که چنین سرقتی آهنگ عمومی کامیابی را مختل و اطمینان رفقا را به یکدیگر نابود میکند و غرایز کاملا نامطبوعی را نظیر سوءظن و نگرانی برای اشیاء خصوصی و خودخواهی محتاط را که پنهان شده است بیدار میکند.
***
با به پایان رسیدن کتاب به این فکر میکردم که کودکانی تحت تاثیر یک نیروی کاریزماتیک و قرارگرفتن در یک محیطِ مناسب پرورش یافتند و سرنوشت متفاوتی را برای خود رقم زدند. آنهایی که به بزهکاری روی آورده بودند و میرفت که به نیرویی سربار برای جامعه تبدیل شوند، به مشاغلی با درجهی بالای اجتماعی نظیر مهندس، پزشک، هنرپیشه و خلبان دست پیدا کردند.
یکی از همان کودکان به نام سمیون کارابانف راه ماکسیم گورکی را پیش میگیرد و در یک اردوگاه بزرگ کودکان، آموزگار میشود.
***
پینوشت1: لطفا اگر شخصی مایل هست که نفر بعدی در چرخهی کتاب باشد، به من اعلام کند تا کتاب را برایش ارسال کنم.
پینوشت2: فکر میکنم اگر این کتاب با ترجمهی بهتر و روانتری وارد بازار میشد، جذابیت کتاب را دوچندان میکرد.
#من_و_کتاب