کتابهای خوبی داشت. از آن کتابهایی که در هر کتابفروشی یافت نمیکنی. از همانهایی که باید چندکیلومتری خیابان گز کنی تا بتوانی بیابیاش.
در مسیری پُرتردد واقع شده بود. بیتفاوت به رفتوآمدهای رهگذران ایستادم و یکبهیک جلدنوشتههای کتابها را از پشت ویترین رصد کردم. اکثراً کتابهایی بودند که یا خوانده بودم یا آرزوی خواندنشان را داشتم.
کتابهای نفیس و پرفروش، تازههای نشر، نویسندههای نامآشنا، مترجمان کاربلد و چیرهدست؛ اما هیچ یک از این امتیازات برای داخل شدن به کتابفروشی و خرید کردن، رغبتی در من ایجاد نکرد.
از خلوتیِ داخل کتابفروشی و جلد خاکگرفتۀ کتابها حدس زدم که در این بیمیلی تنها نبودهام. در آن قریبِ پنج دقیقهای هم که از پشت شیشۀ ویترین مشغول کنکاش در کتابهای موجود بودم، تنها دو نفر وارد کتابفروشی شدند و بیدرنگ خارج شدند.
کتابفروشی به دخمهای شبیه بود متروک با فضایی نچسب شاید با ابعادی حدود سه در چهار متر. بیشتر به بقالی میمانست تا کتابفروشی. اگر رغبت میکردی و وارد میشدی، انگار به تو القا میشد از پشت آن پیشخوانِ ناموزون تقاضای یک جلد کتاب بدهی و بدون معطلی درخواستت را تحویل بگیری و آنجا را ترک کنی.
شرط لازم اما نه کافی برای یک کتابفروشیِ معقول و معتبر این است که تازههای نشر و اکثر کتابهای پرمخاطب را موجود داشته باشد. چون اگر فردی بعد از چندین بار مراجعه به یک کتابفروشی دست خالی بیرون آمد، احتمال بازگشت مجدد کمتر خواهد شد.
کتابفروشی باید به هایپرمارکت شبیه باشد. باید محیطی نسبتاً وسیع باشد با قفسههای مملو از کتابهایی با موضوعات متنوع. حداقل باید بتوانی با خیالِ آسوده در بین قفسۀ کتابها قدم بزنی. کتابها را برداری و ورق بزنی. نام کتابها را بدون احساس معذببودن با دل سیر نگاه کنی. اگر از کتابی خوشت آمد چندصفحهای از آن را مطالعه کنی. اگر هم دلت کشید و فرصتش نیز فراهم بود، کل کتابفروشی را زیرورو کنی.
اگر مایل بودی با افراد حاضر در کتابفروشی گفتوگو کنی و نظرات و سلیقۀ آنها را نیز جویا شوی. اگر هم راغب نبودی، سکوت کنی و به جستوجوی خود ادامه دهی.
کتابفروشی برای عدهای تنها محلی برای خرید کتاب نیست، بلکه فضایی است که میتوان در آن هم خود را گم کرد و هم پیدا.
لحظاتی که من میان انتخاب مرگ و زندگی دستوپا میزنم و به دنبال تنها یک دلیل برای چرایی ادامۀ زندگی هستم، حجم کتابهای نخوانده در کتابفروشی برای من همان یک دلیل نجاتبخش است.