در پست قبل شرح دادم که شوقِ نویسندگی تا قبل از سالی که قرار بود کنکور بدهم، دمی از من جدا نبود. تا اینکه خودم را برای یک سال نفسگیر مهیا کردم.
سالِ نفسگیری هم شد. نفسگیر و جانکاه و ملالآور و تلخ.
چند روزی به آغاز مدارس باقی نمانده بود. غرق در خوشی و به امید تجربهی روزهایِ خنک و زیبای برگریزِ پاییز بودم که پدرم تصادف کرد. نه از آن تصادفهایی که دلت را خوش کنی با یک اندکخسارتِ مالی و جریمه همه چیز ختمِ به خیر میشود.
وسیلهی نقلیه که به شدت آسیب دیده بود و نیاز به یک تعمیر اساسی داشت و در لحظهی مشاهدهی آن دچار تردید میشدی که آیا کسی از این زنده بیرون آمده است؟
کاش همه چیز به آن خودروی لعنتی ختم میشد. شدتِ آسیبدیدگی و جراحات بیش از حد تصور بود. چندین عملِ جراحی به محضِ انتقال به بیمارستان انجام شده بود. و چون تصادف در شهر یزد رخ داده بود مادر و عموهایم درخواست دادند که پدرم و همراهش _ که یکی از بستگان بود _ را به شهر خودمان منتقل کنند.
آن شب یکی از کشدارترین شبهای عمرم بود. نه خواب بودم و نه بیدار.
گویا که همه چیز در خواب اتفاق میافتاد. دوست داشتم چشمانم را باز کنم و ببینم که تمام اتفاقات خوابی بیش نبوده است.
خوشبختانه پدرم از آن مخمصه جانِ سالم به در برده بود، اما شدت آسیب به حدی بود که تا شش ماه توان کمترین حرکتی را نداشت. برای جابهجایی و زمانِ انتقال پدر به بیمارستان و چکاپهای ضروری جوانانِ فامیل را صدا میزدیم، بماند که یکی از این جوانان خواستگارِ دلبستهی خواهرم بود و از اینرو همیشه گوش به زنگ بود و آماده.
از یک طرف خوشحال و شاکر بودیم که پدر از یک مهلکهی هولناک نجات یافته است و از جهتی نگران ثمربخش بودنِ نتیجهی عملهای جراحی.
صبح مدرسه بودم و عصر در خدمت میهمانانی که جویای احوال پدرم بودند. غمِ توام با خستگی ناشی از احوالپرسیهای افراطی که بیشتر دستوپاگیر میشد تا مددرسان و التیامبخش؛ از پای درآورده بودم.
بیکاری پدر بهعنوان تنها نانآورِ خانواده و هزینههای سرسامآور عملهای پیدرپی در بیمارستانِ خصوصی، پساندازمان را به آخر رسانده بود. کفگیر داشت به تهِ دیگ میخورد. بودند بستگانی که حمایتهای عاطفی و مالیشان از ما دریغ نمیشد. و لطفشان همیشه شامل حالمان بود و محبتشان فراموش نشدنیست.
اما صحبت در رابطه با شرکت در کلاسِ کنکور و آزمونهای آزمایشی، امری بود محال و گناهی نابخشودنی.
نالههای از سرِ درد و افسوس پدر مدام در گوشم بود. دچار پریشانفکری شده بودم. ذهنم مشوشتر از آن بود که با فرمول و تست ارتباط برقرار کنم. دیگر نه به مهندسی فکر میکردم و نه به نویسندگی. اگرچه هم ریاضی میخواندم و هم برای تسکینِ درد و فراموشیِ ناراحتی مینوشتم.
نوشتن همدمم شده بود. اما نوشتههایم نه به یک متنِ ادبی میمانست و نه به یک دلنوشتهی جذابِ خواندنی.
به خودم آمدم و دیدم تعطیلاتِ نوروزی نزدیک است و من کوچکترین فعالیتی در راستای کنکورِ پیشِ رو انجام نداده بودم. دچار یأس و هراس شده بودم. از عید که حالِ پدر رو به بهبودی میرفت و عصازنان حرکت میکرد، شروع کردم به خواندنِ کتابها و جزوههای در دسترس. اما چندان امیدی به نتیجهی رضایتبخش نداشتم.
میبایست جبرانِ تمام روزهای از دسترفته را میکردم. میدانستم نبایست دچار خوشبینی کاذب شوم.
دیگر نوشتن را رها کرده بودم. درحقیقت تعداد آنها انگشتشمار شده بود. در کشاکشِ روزهای باقیمانده متاسفانه نوشتن و رویای نویسندگی به فراموشی سپرده شد.
***
من در آن سالها نمیدانستم که به قولِ کیمیاگر*، “برای آموختن تنها یک روش وجود دارد. عمل کردن.”
به جای اینکه مطالعه و تمرینِ نوشتنم را افزایش دهم، درجا زدم و رویایم را به فراموشی سپردم. و این روزها به مددِ آشنایی با متمم و شاهینِکلانتری این رویا پررنگتر از آن زمان در من بیدار شده است.
باشد که بتوانم دنبالهرو رؤیاهایم باشم.
***
* کیمیاگر نام کتابی است از پائولو کوئلیو.
ممنون از سایت خوبتون مطلب خوبی بود