پیشنوشت: با نیتِ خریدِ کتاب انسانِ خردمند رفته بودم که به توصیه یا شاید اصرار فروشنده چند جلد کتاب خارج از برنامه هم برداشتم. هدفم تهیهی یک لیستِ از پیش آمادهشده بود که وقتی با پشنهادات فروشنده مواجه شدم؛ تصمیم گرفتم مقداری از سرسختی خودم در عدمپذیرشِ توصیههایش را کم کنم. چون با خودم قرار گذاشتهام کمی از بایدهای از پیشتعیینشده کم کنم و با روی بازتری به استقبال ابهام بروم.
یکی از کتابهایی که به من پیشنهاد شد، کتابِ درکِ یک پایان، اثر جولین بارنز بود. فقط به روی جلد نگاهی انداختم که نوشته بود، برنده جایزه بوکر 2011. تا آن زمان حتی نام نویسنده را هم نشنیده بودم، اما به نظرِ فرشنده احترام گذاشتم و به او اعتماد کردم.
درک یک پایان هم در قفسهی کتابهای در انتظار، منتظر فرصت مناسبی بود تا نوبتش فرا برسد. مطمئنا اگر در متمم یک درس به معرفی این کتاب اختصاص داده نشده بود، محال بود در آیندهای نزدیک هوای خواندنش به سرم بزند.
بهمحض دریافت مهر تاییدِ متمم، در صدر مطالعه قرار گرفت.
***
درک یک پایان، در لابهلای شرح داستانِ یک رقابتِ عاشقانه بین تونی وبستر و آدریان با دختری به نام ورونیکا که سالهاست به پایان رسیده است، درسهایی برای گفتن دارد.
تونی که حالا در دوران بازنشستگی به سر میبرد بهمرور خاطرات گذشتهای مبهم میپردازد. گوشهای از خاطرات که پس از سالها در ذهنش جان گرفته، اما در صحت وجود آنچیزی هم که شرح میدهد، مردد است.
اما آنچه در حافظه میماند، همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بودهایم.
و در جایی دیگر هم به این مسئله اشاره میکند که ممکن است آن چیزی که بعد از گذر ایام نقل میکنیم الزاما منطبق با واقعیت نباشد.
این برداشت کنونی من از چیزی است که آن زمان اتفاق افتاد، یا شاید خاطره کنونی من، از برداشت آن روزم از چیزی که آن وقت در جریان بود.
***
وقتی به آخر کتاب میرسیم و پایانی که رقم خورده را درک میکنیم، بیشتر به این قضیه پی میبریم که ما تنها بر اساس برداشتها و پیشفرضهایِ ناقص خود به تحلیل یک ماجرا میپردازیم. ماجرایی که میتواند واقعیتِ آن با چیزی که ما از آن در ذهن ساختهایم، فرسنگها فاصله داشته باشد.
فکر میکنم اکثر ما با عدم دسترسی به اطلاعات کافی به کنکاش در گذشته خود یا دیگران میپردازیم. و با همان کاستیهایِ اطلاعاتیِ موجود به نتیجهگیری و تصمیمگیری هم اقدام میکنیم.
ما از آن زوایای پنهانِ احتمالی غافلیم. و تصور میکنیم روندِ اتفاقات براساس و در راستای پیشبینیهای ما ادامه مییابد.
کاستیهای اطلاعاتی میتواند ناشی از عدم اطلاع یا آگاهیمان از ماوقع باشد، یا میتواند دچار رنگباختگیِ براثر گذر زمان شود.
در پست آیا از ابراز بُعد نازیبای خود واهمه داریم؟، اشاره کرده بودم که ما تمام داستان زندگی خود را بازگو نمیکنیم. و الزاما آن چیزی که شما از “من” در ذهن دارید با هویتِ اصلیِ موجود منطبق نیست. چرا که ما بخشهای زیبا و دوستداشتنی را برجسته میکنیم و به تحریف قسمتهایی که پذیرفتنی نیستند، میپردازیم.
چرا که حتی ممکن است ما ناخواسته و بدون غرضورزی هم آن چیزی که طالب و خواهان آن هستیم را بهجای آن چیزی که واقعا هستیم، جا بزنیم.
چقدر پیش میآید که ما داستان زندگیمان را بازگو کنیم؟ چقدر پیش میآید که آن را تعدیل کنیم، به آن آب و تاب بدهیم و بخشهای ریاکارانهاش را حذف کنیم؟ هرچه بیشتر زندگی کنیم. افراد کمتری اطرافمان باقی خواهند ماند تا روایتمان را به چالش بکشند و به ما یادآوری کنند که این بازگویی، زندگی ما نیست. فقط داستانی است که ما از زندگیمان برای دیگران -اما بیشتر برای خودمان- سر هم کردهایم.
#من_و_کتاب
سلام. چقدر خوب شد که شهرزاد آدرس وبلاگت رو به ما هم معرفی کرد. :)) موفق باشی
سلام داود شاکریِ عزیز
ممنونم که به اینجا سر زدی.
راستش خودم هنوز از این شیوهی شهرزاد برای معرفی وبلاگ شوکه و البته هیجانزده هستم. 🙂
امیدوارم درخورِ اعتمادِ دوستانم ظاهر بشم.
سبز باشی و برقرار دوستِ متممی من