از خود نوشتن، بهزعم من یکی از چالشبرانگیزترین و البته دشوارترین کارهای ممکن است. شرح و توصیفِ ماهیتی که بهعنوان «من» پذیرفته شده است.
آدمی از مجموعهای از ویژگیهای رفتاری و خصلتهای اخلاقی تشکیل شده است که این ویژگیها هم میتوانند مثبت باشند و هم منفی.
این ادعا که شخصی میتواند بهطورکامل از ویژگیهای منفی بَری باشد؛ اغراقگونه و خلافِ واقع بهنظر میرسد. مگر اینکه در ابتدای صحبت مشخص کنیم که در رابطه با قدیسین و معصومینِ دینی صحبت میکنیم.
گفتن و نوشتن از خوبیها و نکات مثبت کار چندان دشواری بهنظر نمیرسد، حتی ممکن است با شوق درصدد بولدکردن و رنگولعاب دادن به جنبههایِ مثبتِ شخصیتیِ خویش برآییم.
اما آیا به همان اندازه که برای بیان رفتارها و کردارها و خصوصیاتِ اخلاقیِ مثبت مشتاق هستیم؛ به ذکر زوایای منفی و دوستنداشتنی خود نیز تمایل داریم؟
اصلا شاید ترجیح میدهیم آنها را کتمان کنیم. تا چهحد در اندیشهی نهانکردن چهرهی نازیبای خود هستیم؟
آیا شهامت رویارویی با خودِ حقیقیمان را داریم؟
تا چه اندازه از شرح و بسطِ هویت خود آسودهخاطریم و از کجا دچار واهمه میشویم؟
به چه میزان برای شناسایی آن نیمهی پنهان و درسایهماندهی خویشتن وقت میگذاریم؟
آیا خودمان را همینگونه که هستیم پذیرفتهایم و به پذیرش خویشتن با تمام کاستیهای موجود ایمان داریم؟
آیا به تغییر و اصلاح بُعد منفیِ شخصیتی خویش امید داریم؟
یا شاید قرار گذاشتهایم تا ابد آن خصوصیات را به دنبال هویتِ فردی خود یدک بکشیم و تا همیشه از یک رنجِ پنهان آزردهخاطر باشیم؟
من تا چه اندازه با ابعاد ناپسند شخصیتی دیگران آشنایی دارم؟
آیا افراد به یک اندازه به خودافشایی در این زمینه راغب هستند؟
فکر میکنم اکثر ما ترجیح میدهیم ماهیت خویش را جلاداده در معرض نمایش قرار دهیم. صحبتکردن پیرامون “نیمهی تاریک وجود*” خاطرمان را مکدر میسازد. و ترجیح میدهیم در این زمینه سکوت پیشه کنیم. شاید سکوت اختیارکردن در اینباره پیرو این بیت از سعدی باشد که “جز راست نباید گفت / هر راست نشاید گفت“
البته شاید میزانِ تمایل به خودافشایی در رابطه با نیمهی تاریک وجود، تا حد زیادی تابع تاثیر آن بر روی روابط کاری و اجتماعیمان باشد.
خودسانسوری، پنهانکاری، رنگولعابدادن به زوایای شخصیتی موجود در ما که مورد تایید و پذیرش جامعه هست، از ما هویتی مغایر با خودِ واقعیمان میسازد.
شاید همین عامل هم در اسطورهسازی بیتاثیر نباشد. اسطورههایی که در تصورات ما بیعیب و نقص هستند؛ و حتی خیال اینکه آنها نیز امکان اشتباه و لغزش دارند به ذهنمان خطور نمیکند. و اگر زمانی خبری مغایر با پیشفرضها به گوشمان رسید یا درصدد انکار برمیآییم، یا اینکه واکنشهایی غیرموجه انجام میدهیم. و در لحظهای که به تهیبودن شخصیت موردنظر پی میبریم، بتی که از اسطورهمان ساخته بودیم درهم میشکند و فرومیریزد.
اروینیالوم در کتاب “مامانومعنیزندگی” مینویسد:
تا پیش از ملاقات با ماگنولیا، واقعا نفهمیده بودم کسانی که به اسطوره تبدیلشان میکنیم، خود گرفتار اسطورهاند. نومید میشوند؛ در مرگ مادری به سوگ مینشینند؛ به دنبال شادیاند؛ آنها هم بر زندگی خشم میگیرند و ممکن است لازم باشد خود را فلج و ناتوان کنند تا دست از بخشیدن بردارند.
***
*نیمهی تاریک وجود را از عنوان کتابی نوشتهی دبی فورد، وام گرفتهام.