همه چیز خوب بود. شاید بتوان گفت از خوب هم کمی بهتر. زندگی خرامان روال عادی خودش را طی میکرد. همه چیز در دنیای بیرون خوب بود. اما آن رضایتِ درونی که میبایست نبود. خودم را اسیر چارچوبهای خودساخته کرده بودم. اینقدر قانون و بایدونباید برای خودم لحاظ کرده بودم، که گاهی محدودهی من به اتاقم منتهی میشد. از هر طرف که میرفتم، به خودم میرسیدم.
از این حصار و چارچوب به تنگنا آمدم. نیرویی مکرر مرا میخواند، “بشو هر آنکه هستی“. این عدمرضایت ناشی از ترس از آیندهای مبهم بود. ترس از روزهای نیامده. اتفاقات رخ نداده. ابهام مرا احاطه کرده بود. ترس از ناشناختهها زنجیری شده بود بر پاهایم.
انگار که خودم را گم کرده باشم. باید چارهای میجستم. باید خودم را نجات میدادم. میبایست فرار میکردم. جالب اینجا بود که تنها زندانبان این زندان، خودم بود. این همه قاعده و اصول کلافهام کرده بود. میبایست از خودم میگریختم. در ابتدا که اصلا از وجود دنیایی دیگر آگاه نبودم. در بیخبری مطلق دستوپا میزدم. نمیدانستم تنها تکانی کافیست تا این پوسته شکاف بردارد. نیرویی در من شدت گرفت. نیرویی از جنس خواستن. فقط احساس کردم میتوان جور دیگری زندگی کرد. به نحوی متفاوت شب و روز را به هم کوک زد. لزوما به دنبال دنیایی بهتر از این دنیا نبودم. فقط فکر میکردم میشود جور دیگری زندگی کرد. تصمیم گرفتم با ترسهایم روبهرو شوم. چشم در چشم. به دنبال خودم گشتم و گشتم و گشتم. و همان نیرو با شدت بیشتری در گوشم نجوا میکرد “بشو هر آنکه هستی“
دوشبانهروز در تنهایی مطلق و دلخواسته سیر کردم. به دنبال راهی برای نجات بودم. میدانستم به دنبال چه هستم، اما نمیدانستم قرار است با چه چیزی مواجه شوم. طی یک وبگردی و گشتوگذارِ هدفمند در دنیای پر رمز و راز و گستردهی گوگل، با دنیای “ارشاد نیکخواه” آشنا شدم. با همان سبک زندگی متفاوت و جذابش. دنیای او به وسعت هر آنجاست که اراده کند. این حد از رهایی برایم جالب توجه بود. و جالبتر اینکه، قبل از برخورد با جملهی “یه جور دیگه هم میشه زندگی کرد.” که بیانگر مدلذهنی و سبک زندگی ارشادِ عزیز هست، با خودم گفتم “پس میشه جوری متفاوت هم زندگی کرد. فهمیدم در بیرون از چارچوب دنیای من، دنیایی متفاوت در جریان است.
امسال با خودم قرار گذاشته بودم با ترسهایم روبهرو شوم. از آنها واهمه نداشته باشم. و مشتاقانه به پیشوازشان بروم. اما با به وجود آمدن هر چالش، خودم را در یک جنگ تنبهتن مییافتم. آمادهی رزم میشدم. و به شدت تحلیل میرفتم.
***
و اما در رابطه با آخرین مورد رویارویی با ترسهایم.
همین هفته قرار بود کاری انجام دهم که در ضمیر ناخودآگاهم حک شده بود که با تیپشخصیتی من همخوانی ندارد. با مدلذهنی من مغایر است. در دلم تمنای انجامش را داشتم. اما نیرویی بازدارنده نهیبم میزد. لبریز از ترس و تردید و “نتوانستن” بودم. استرسی مرا احاطه کرده بود، مشابه سخنرانیکردن در یک سالن کنفرانس وسیع. کشمکشی عظیم در درونم برپا شده بود. عزمم را جزم کردم. تصمیمم را گرفتم. باید انجامش میدادم. از سرانجامش گریزی نبود. حداقل دو هفته تمام در حال آمادگی ذهنی و شبیهسازی لحظهی رویداد بودم.
خودم را در دل ماجرا قرار دادم. اوایل همین هفته که با آن روبهرو شدم، متوجه شدم آن همه ترس، آن همه تردید، همه پوچ بود. شدنیتر از آن بود که میپنداشتم. در یک آرامش عجیب پرسه میزدم. از این همه پیشفرضِ واهی خندهام گرفته بود. آن همه اضطراب و تشویش و تصاویر وحشتناک که چُنان خوره به جانم افتاده بود، هیچکدام حقیقت نداشت. هیچکدام حقیقی نبود. همه مثل پردهی خیال نازکی بودند که یکآن فرو ریختند. از مواجه با چیزی که واقعا “بودم” و از آن آگاه نبودم، متحیر شدم.
در راه بازگشت روی پاهایم بند نبودم. پرواز میکردم. احساس رهایی دلکشی وجودم را فرا گرفته بود. از خودم میپرسیدم آیا او “من” بودم؟ به این فکر میکردم که به بهانههای واهی و ترس از ابهام، چه رفتنها، چه رسیدنها، چه ماجراجوییها و چه لذتهایی را که از خود دریغ کردهام.
دلیل اصلی احساس شادیام از به سرانجام رسیدن هدف موردنظرم نبود. از کشف خودم بود. از این بود که با خودِ جدیدم آشنا شده بودم. از اینکه میدیدم قابلیت انجام چه کارهایی را دارم. از اینکه همیشه توانمندیهایم را دستِ کم گرفته بودم. از اینکه میدیدم به منِ ایدهآلم نزدیکتر شدهام. از اینکه میدیدم پیشزمینهی مسیر آیندهام فراهم شده است. به این باور رسیدم که اکثر یا حتی تمام رویاهای معلق در ذهنم قابل محققشدن هستند. فکر میکنم ترس از ابهام از وجودم رخت بربسته است. انگار که سرشار از شهامت و جسارت شده باشم. تعویق و تعلل در واژهنامهی زندگیام کمرنگتر شده است. مجالی برای زندگی نکردن نیست.
به زعم من، اکثر ترسها، چارچوبها و محدودیتها زاییدهی ذهن خود انسان است. و دنیای مبهم پیشرو مهربانتر و سخاوتمندتر از آن است که میپنداریم. تنها کافی است قدمی برداریم.
***
*برای اینکه به مفهومپردازی “رهایی” کمک کرده باشم، باید بگویم منظورم از رهایی، بیمسئولیتی، بیتعهدی، بیقیدی و بیبندوباری نیست. تنها کافیست حساسیتهای نابهجایی که ما را در تنگنا قرار دادهاند، کنار بگذاریم.
* عنوان این پست را از “نیچه” وام گرفتهام.