مصاحبه استخدامی یک شهریور ماهی

برای مصاحبه استخدامی رفته بودم. فرم را تکمیل کردم. منتظر بودم تا فراخوانده شوم. حین انتظار زوایای در تیررس را برانداز کردم. محصولات در معرض نمایش، نحوۀ تعامل همکاران، پوشش پرسنل و مقررات آبدارخانه  را.

می‌سنجیدم که آیا نسبت به این مکان جدید احساس تعلق خاطر پیدا می‌کنم یا نه. متأسفانه هنوز سازگار شدن با شرایط جدید برایم زمان‌بَر است.

آرامش و کوچکی شرکت را با گستردگی و شلوغی و حجمِ پایان‌ناپذیرِ وظایف شغل فعلی‌ام مقایسه می‌کردم.

در خیالاتم داشتم از هرج‌ومرج به سمت آسودگی می‌گریختم.

هرآنچه را دربارۀ نحوۀ مؤثر مصاحبۀ استخدامی در ذهن داشتم، مرور می‌کردم. می‌خواستم خوش بدرخشم در حالی که خودِ واقعی‌ام باشم.

فراخوانده شدم.

آرام و مطمئن روی صندلی جا گرفتم. دیگر از اضطرابِ مصاحبه‌های بدو فارغ‌التحصیلی اثری نبود.

هفت سال و نیم تجربۀ کاری به من شهامت بخشیده بود.

اول از همه بابت بدخطی‌ام عذرخواهی کردم. توضیح دادم که مرتب‌بودن و نظم شخصی‌ام با دست‌خطِ خرچنگ‌قورباغه‌ام توفیر دارد.

از خودم گفتم. از تحصیلات و تجربۀ کاری‌ام. از دلیل تَرک کارم.

چگونه باید توضیح می‌دادم که من در حال گریزم؟

پاره‌ای توضیحات دادم. فکر می‌کنم پذیرفت. دروغ نگفتم؛ اما همه را هم نگفتم.

وقتی فهمید مدیریت خوانده‌ام از علاقه‌اش به مدیریت و MBA گفت. من هم متمم را معرفی کردم. دوست داشتم دهنده باشم.

همه چیز خوب پیش می‌رفت تا زمانی که رسیدیم به تاریخ تولد من.

از روی فرم خوانده بود؛ اما برای تأکید، متعجانه پرسید: «متولد شهریور هستی؟»

لبخندزنان پاسخ دادم: «بله. اشکال داره؟»

از نگاه او یک شهریورماهی فردی احساساتی است. در پنهان‌کردن احساساتش ناتوان است. یک شهریورماهی نمی‌تواند در سازمان فردی سازگار باشد.

حتی شنیده بود که هیچ‌گاه نباید متولد شهریور را استخدام کرد.

برایش توضیح دادم که ماه تولد نمی‌تواند تأثیر چندانی بر روی شخصیت فرد داشته باشد. گفتم که نباید اسیر استریوتایپ بود. اگر این‌گونه بود که ما دوازده گونۀ رفتاری بیشتر نداشتیم. پس گذشته و مسیری که من طی کرده‌ام چه می‌شود؟ خانواده و اجتماعی که هویت من در آن شکل گرفته است چه؟ علاقه‌مندی‌هایم؟ آدم‌های پیرامونم؟ نحوۀ سپری‌کردن اوقاتم؟

حتی اگر حرف‌هایش صحیح باشد من ترجیح می‌دهم احساسات واقعی‌ام را آشکار کنم تا بخواهم به عنوان فردی ریاکار یا متملق ظاهر شوم.

در ستایش نوشتن | چارلز بوکوفسکی

چارلز بوکوفسکی اثری دارد در ستایش نوشتن. کانال تلگرامی #رادیو_صدای_زمین کلیپی با همین محتوا منتشر کرده است.

 

و برای شروع دوبارۀ وبلاگ‌نویسی چه بهانه‌ای موجه‌تر و دلپذیرتر از بازنشر این اثر.

 

***

 

رادیو صدای زمین در کانال تلگرامی خود نوشته است:

 

گاهی وقت‌ها فقط یه چیز می‌تونه نجات‌بخش باشه؛ به دردهامون لبخند بزنه و از کنار مرگ، با احتیاط ردمون کنه:

نوشتن…

 

متن کوتاه این ویدیو، بخشی از اثری بلند از “چارلز بوکوفسکی” هست. در ستایش نوشتن. او از آدم‌ها خواهش کرده که در همۀ موقعیت‌های سخت زندگیشون، بنویسن.

 

لازم نیست نویسنده باشیم یا هدفی داشته باشیم. فقط کافیه وقتی غمگینیم، خوشحالیم، از خودمون یا کسی عصبانی هستیم احساساتمون رو بیاریم روی کاغذ. فقط همین…

 

یکی از مهم‌ترین راه‌های رسیدن به آرامش، نوشتنه. حتی یه خط‌خطی ساده و بی‌هدف.

 

زندگی خود را مکتوب کنید، روی کاغذ.

هر شب بنویسید

هر صبح بنویسید

نوشتن اعجاز می‌کند

باور کنید!

 

***

 

 قسمتی از متنِ در ستایش نوشتن اثر چارلز بوکوفسکی :

 

گاهی فقط یک چیز وجود داره

بین تو و غیرممکن…

هیچی نمی‌تونه نجاتت بده به‌جز “نوشتن

اون (نوشتن) دیوارها رو از فروریختن حفظ می‌کنه

نوشتن برات آخرین درمان‌گره

نوشتن، با احتیاط از کنار مرگ عبورت می‌ده

و نوشتن، بهش لبخند می‌زنه

به دردهات (لبخند می‌زنه)

اون آخرین خواسته است

آخرین توضیح

این همۀ چیزیه که (نوشتن) هست.

 

 

 

ترجمه و زیرنویس فارسی: رادیو صدای زمین

 

نامه‌ها | صمد بهرنگی

صمد بهرنگی در عمر کوتاهِ بیست‌ونه سالۀ خود به آموزش و پرورش کودکان پرداخت. او با تمام توان جنبۀ پرورش را هم‌طراز با آموزش در برنامه‌اش گنجاند. چندین جلد کتاب برای کودکان نوشت. ماهی سیاه کوچولو از شناخته‌شده‌ترین آن‌هاست.

صمد بهرنگی متأثر از شرایط آن دوران از شیوۀ نامه‌نگاری برای برقراری ارتباط بهره می‌برد. تعدادی از این نامه‌ها به همت اسد بهرنگی در کتاب نامه‌های صمد بهرنگی گردآوری شده است. نامه‌هایی که در فواصل زمانی و برای افراد مختلف نگاشته شده است.

 

در پشت جلد کتاب نامه‌های صمد بهرنگی می‌خوانیم:

نامه‌هایی که در این مجموعه گردآوری شده است روایتگر احوالات و شرح حال صمد بهرنگی است که در عین خصوصی‌بودن می‌تواند جنبۀ خطابی عام نیز داشته باشد. پاسخ‌های مسئولانه و قابل‌تأمل صمد، بیانگر روح بزرگ و انسانی این معلم دوران است که در رسالت آموزشی خود، تمایزی میان کودکان محروم روستا و دوستان هم‌قلم خود قائل نبود.

قسمت اول این مجموعه شامل نامه‌های اوست برای شاگردان و دوستانش. نامه‌های اداری و دلتنگی‌های صمد نسبت به برادرش، بخش دیگری از نامه‌ها را تشکیل می‌دهد و در آخر نامه‌هایی است که برای یوسف، دوست ایام کودکی‌اش تحریر شده است. روابط صمیمانه صمد با مخاطبین خود در تمامی نامه‌ها قابل لمس است تا مشخص شود با گذشت نیم‌قرن از سکوت جاویدان او در ارس، این همه محبت و ستایش مردم به‌ویژه کودکان و نوجوانان به او بیجا نیست.

 

***

نامه‌ها دریچه‌ای هستند برای ورود به دنیای خصوصی افراد. وسیله‌ای هستند برای آشنایی بیشتر با افکار، روحیات، دغدغه‌ها و روزمرگی‌های نگارنده.

گویا افراد در لحظۀ نوشتنِ نامه به خود واقعیشان نزدیک‌تر هستند. بی‌پرواتر و بی‌پرده‌تر دست به قلم می‌برند.

آری می‌توان گفت نامه‌ها مجوزی هستند برای سفر به لحظه‌های شخصی‌تر نگارنده.

***

 

صمد بهرنگی

 

گزیده‌هایی از نامه‌های صمد بهرنگی را با هم بخوانیم:


 

بارها برایتان گفته‌ام که هیچ جایی به خودی خود بد نیست و خوب هم نیست؛ ما آدم‌هاییم که با اعمال خودمان، جایی را بدنام می‌کنیم و جایی را خوشنام یا اجتماعی را خوب می‌کنیم یا بد. ( صفحۀ 11)

 


 

[…] باید این خوبی را روزبه‌روز بیشتر بکنی والا اگر امسال خوب شدی و دو سال بعد مثل هزاران هزار جوان بی‌فکر و احمق همه چیز را کنار گذاشتی، دیگر من دوست تو نخواهم بود. تا وقتی دوستی من و تو ادامه خواهد داشت که همفکر و همکار باشی، بخواهی که یاد بگیری و یاد بدهی و بدین وسیله برای مردم شهر خودت و مملکت خودت خدمت کنی، چون آدم نادان هیچ‌وقت نمی‌تواند به مردم خدمت کند. باید آگاه و دانا باشی تا بتوانی بدی‌ها را بشناسی و از میان برداری. (صفحۀ 12)

 


 

یادگرفتن اگر فقط به خاطر یادگرفتن باشد، یک شاهی ارزش ندارد. یادگرفتن باید به خاطر تأثیر در دیگران و ایجاد تغییر در محیط زندگی و آدم‌های دور و نزدیک باشد. (صفحۀ 17)

 


 

امیدوارم که خوش و خرّمید و ناراحتی ندارید؛ البته بنا به‌زعم خودتان. چون ممکن است در حالی که شما فکر می‌کنید که خوش و خرّمید و نارحتی ندارید، دیگری که در شرایط دیگری و با افکار دیگری زندگی می‌کند و ناظر زندگی شماست، شما را ناخوش و افسرده و ناراحت بینگارد. همان‌طور که ممکن است شما کسی را خوش و خرّم بینگارید، درحالی که به‌زعم خود او، ناراحتی از سرورویش بالا می‌رود. پس درست‌تر است اگر بگویم: امیدوارم که بنا به‌زعم خود خوش و خرّم باشید. (صفحۀ 40)

 


 

نگاه کن، بشر از هر طرف در غم محاط است: خدا با جهنمش _که وصفش را جابجا توی قرآن آورده_ بشر را می‌ترساند، زلزله‌ها، آتشفشان‌ها، سیل‌ها، رعدوبرق و… همگی بشر را می‌ترسانند و زندگی را برایش تلخ می‌سازند. اما این‌ها هیچ‌کدام مهم نیستند، آن‌چه بشر با دست خودش می‌آفریند و با آن زندگیش را تلخ و اندوهگین می‌کند بالاتر از این‌هاست. از وقتی چشم گشوده‌ایم با این کلمه‌ها آشنا شده‌ایم: دروغ، فریب، حیله، ریا، خیانت، نامردی، پستی، بی‌وفایی، چاپلوسی، ناجوانمردی، نمک‌نشناسی، ناآدمی،… این‌ها را دیگر هیچ خدایی برای ما نفرستاده است. هیچ زلزله و آتشفشانی دروغگو و خیانتکار نیست، این‌ها را ما خودمان می‌آفرینیم. (صفحۀ 44)

 


 

باور کن معلمی به قدری با روح من سازگار است که نمی‌توانم بگویم. به‌خصوص کلاس اول را خیلی دوست دارم. آرزو می‌کنم که تا عمر دارم در کلاس اول درس بگویم. نمی‎‌دانی چه حظّی دارد. یک مشت بچۀ معصوم سپرده‌اند به آدم که چیز یادشان بدهد. این خودش عالمی دارد که وقتی آدم فکر می‌کند می‌بیند آن‌قدر قابل‌اعتماد است که مردم بچه‌هایشان را که یک دقیقه حاضر نمی‌شوند از چشم دور دارند به دست او سپرده‌اند. (صفحۀ 58)

 


 

#من_و_کتاب

 

معرفی پندهای نوشتن از دکتر شروین وکیلی

هر نویسنده شیوۀ منحصربه‌فردی برای نوشتن دارد. نمی‌توان برای همه نسخۀ ثابتی پیچید و امید داشت که با پیروی از دستورالعمل‌هایی مشخص به نویسنده‌ای چیره‌دست تبدیل شد. اما الگوهای نوشتاری می‌توانند چراغ راه نویسندگان نوپا باشند. نویسندگان مبتدی می‌توانند با تقلید از شیوۀ بزرگان به سبک مختص خود دست یابند.

 

صاحب‌نظران متعددی پندهای نغزی برای بهتر نوشتن ارائه کرده‌اند. دکتر شروین وکیلی هم در وبلاگ خود مطلبی با عنوان پندهای نوشتن منتشر کرده‌اند. محتوای سبزی که باوجود انتشار در دی‌ماه 1393 همچنان مفید و کاربردی محسوب می‌شود.

 

پندهای نوشتن شروین وکیلی این‌گونه آغاز می‌شود:

پرسیده بودی اگر بخواهم به کسی که دغدغۀ نوشتن دارد اندرزی بدهم، چه خواهم گفت؟ واقعیت آن است که فکر نمی‌کنم بتوانم اندرزی یگانه را انتخاب کنم و بگویم، شاید به جز این عبارت کلی که «بنویس!»

اما این را برای گریختن از پرسش‌ات نمی‌گویم. بعد از تعارفهایی از این دست که «اختیار دارید» و «ما کی هستیم که بخواهیم پند بدهیم» و خاکساری‌های مرسوم مؤدبانه‌ای از این دست، اگر بخواهم پندی در این زمینه بدهم، به دو رده از گزاره‌ها می‌رسم. برخی به نظرم به کار همه‌ی نویسندگان می‌آیند و بقیه فوت و فنهایی هستند که برای خودم جواب داده‌اند و می‌ارزد گوشزدشان کنم.

 

پیش از بیان الگوهای شخصی از دکتر شروین وکیلی چنین می‌خوانیم:

گذشته از این اندرزهای عمومی، چند قاعده هم هست که من رعایتش می‌کنم، یا بهتر بگویم چند الگوست که در شیوه‌ی کار خودم تشخیص می‌دهم، اما جرات ندارم آنها را به عنوان قوانینی فراگیر و عام برای همه‌ی نویسندگان طرح کنم. اینها را شاید بتوان پیشنهادهایی شخصی دانست، درباره‌ی روشهایی که دست کم برای من بارور و سومند بوده است.

 

پیشنهاد می‌کنم وقت بگذارید و شخصاً متن را به‌طور کامل بخوانید. چرا که برشی از یک نوشتۀ نیکو علاوه‌بر این‌که کم‌لطفی در حق نوشته و نگارنده است اصل مطلب را هم به‌درستی ادا نمی‌کند.

 

[ لینک مطلب: پندهای نوشتن ]

 

***

 

* شما چه پیشنهادی برای بهتر نوشتن دارید؟

 

از بی‌حاصلی انتظار برای الهامات غیبی در نوشتن

یک قرارداد نانوشته در ذهنم نقش بست. «برای خوراک وبلاگ‌نویسی در انتظار الهامات غیبی می‌مانم.» منتظر ماندم. یک روز، یک هفته، دو هفته. خبری نشد. بیشتر از یک ماه گذشت و باز هم نشانه‌ای نیافتم.

 

برداشتم از الهامات غیبی این بود که من باید دست روی دست بگذارم و منتظر بمانم. باید ذهنم را آزاد بگذارم و در روزمرگی‌هایم غرق شوم. نه نیازی به فکر کردن احساس می‌کردم و نه به دنبال نشانه‌ای گشتن. منتظر مانده بودم تا مثل یک صاعقه بر من وارد شود. آنی و شسته‌رُفته.

 

حتی متوجه گذر زمان نبودم. زمان از کنترلم خارج شده بود. نمی‌دانستم چندمدت است در وبلاگم هیچ مطلبی ننوشته‌ام. وبلاگی که به‌رغم سادگی و حتی کم‌مایگی‌اش جزئی از دنیای من است.

 

حیران شدم. قرار بر این نبود یک ماه ننویسم. پس ایده‌ها کجا بودند؟ چرا جرفه نمی‌زدند؟ قرار بر این نبود در انتظار الهامات غیبی وبلاگ‌نویسی را کنار بگذارم. البته که حساب صفحات صبحگاهی از وبلاگ‌نویسی سَواست.

 

 من که تکلیفم را با خودم مشخص کرده بودم. قرار نبود در انتظار مطلب کامل و بی‌نقصی برای انتشار در وبلاگ بمانم. از جولیا کامرون خوانده‌ام که «ای قدرت برتر، تو از کیفیت مراقبت کن، من هم از کمیت مراقبت می‌کنم.»

 

 

در راستای کمک به دریافت الهامات غیبی 

 

روحیۀ شکارچی یک نویسنده را به دست فراموشی سپرده بودم. تیزبینی و دقتی که لازمۀ نوشتن است. می‌بایست ایده‌ها را شکار می‌کردم. می‌گویند: «شانس یار آماده‌هاست.» آیا من آمادۀ دریافت الهامات غیبی بوده‌ام؟ آیا به اندازۀ کافی در پیرامونم ایده‌ها را جستجو کرده‌ام؟ آیا کتاب‌هایم را بادقت و موشکافانه از سر گذرانده‌ام؟ آیا روزمرگی‌ها و صفحات صبحگاهی‌ام موضوع شاخصی در چنته نداشته‌اند؟ آیا نوشته‌های دوستانم جهتی را به من نشان نداده‌اند؟ آیا نوشته‌های نیمه‌کاره‌ام قوت لازم برای انتشار نیافته بودند؟

 

به تکاپو افتادم. باید به یک جرقه پروبال می‌دادم. باید به آن شاخ‌وبرگ می‌افزودم. می‌بایست خودم دست به کار می‌شدم. باید هر جرقه را دستاویزی برای نوشتن قرار می‌دادم. از هر موضوع به‌ظاهر پرت و بی‌هوده به‌سادگی عبور نمی‌کردم.

 

چرا تا این اندازه سهم خود را ناچیز شمرده بودم؟ نوشتن تنها به کمک الهامات غیبی انتظار خبط و نافرجامی بود.

 

پایانی برای هر آغاز

با دوست نازنین متممی‌ام، ساجده ممتازیان در حال گپ‌وگفت نوشتاری بودیم. دلیل تصمیمی را از من جویا شد. برایش نوشتم:«تصور کن یه نوع جریمه هست.» نوشت:«امیدوارم واسه این جریمه تاریخ پایانی هم در نظر گرفته باشی

 

این جمله هم از آن دسته جمله‌هایی است که شاید قبلاً شنیده‌ باشی اما انگار باید در موقعیتی ویژه از فردی خاص بشنوی تا تلنگری باشد برای بیداری. جملۀ پرمعنا و هشداردهنده‌اش تلنگر خوبی بود.

 

 

آغازهایی بی‌ نقطۀ پایان:

 

در بسیاری مواقع توجه ما به آغاز یک ماجراست بی‌آن‌که پایانی برای خود متصور شده باشیم. شروع یک فعالیت بدون تعیین فرجامی برای آن ما را به سوی تنبلی سوق می‌دهد. ما با این تصور که زمان کافی در اختیار داریم دچار سهل‌انگاری می‌شویم و مرتب انجام آن کار را به تعویق می‌اندازیم. هر‌آن‌چه در توانمان است را از خود دریغ می‌داریم یا تلاشِ لازم برای تحقق هدف را کمتر از واقع به کار می‌گیریم.

 

تصور بی‌نهایت بودن زمان احتمال تحقق هدف را کاهش می‌دهد. احتمالاً هر بار که قصد انجام آن فعالیت را داریم اولویت‌های بالاتر رخ می‌نمایانند و ما آگاهانه یا ناآگاهانه هدف مورد نظر را پس می‌رانیم. غوطه‌ور شدن در بی‌انتهایی زمان منجر به تن‌آسایی می‌شود. ما با تصور بی‌نهایت‌بودن زمان چُنان قایقی سرگشته و بی‌هدف شناور می‌مانیم؛ اما با یک بازۀ زمانی مشخص چون قایق‌سواری می‌شویم با پارویی در دست و قطب‌نمایی در بَر.

 

 

از مزایای تعیین نقطۀ پایان:

 

تعیین یک بازۀ زمانی ما را  به فعالیت‌هایی در راستای تحقق هدف وادار می‌کند.

 

محدودیت زمانی خلاقیت را برمی‌انگیزاند. آدمی را به تکاپو وامی‌دارد. اولویت‌ها را ارزش‌گذاری می‌کند. تعیین مهلت برای دستیابی به هدف سرعت حرکت را تنظیم می‌کند. ارزش‌ها و اولویت‌های شخص را به‌طور شفاف مشخص می‌کند. در غیر این‌صورت با فرض دراختیار داشتن زمان نامحدود اولویت‌ها در جایگاه اصلی خود قرار نخواهند گرفت.

 

برای انجام هر کاری باید یک بازۀ زمانی مطلوب در نظر گرفت. زمان مناسب و مفیدی که نه زود باشد و نه دیر. اگر زودتر به هدف برسیم هنوز پختگی لازم را پیدا نکرده‌ایم و اگر دیر برسیم دیگر آن جذابیت و مطلوبیت اولیه را نخواهد داشت. باید پیش از این‌که به بی‌تفاوتی محض برسیم برای دستیابی به هدف تلاش کنیم.

 

باید برای هر اقدامی یک چارچوب و محدودۀ زمانی تعریف کنیم. برای نوشتن هم.

 

در نظر گرفتن سرانجام و نقطۀ پایان به نوعی یک برنامه‌ریزی بلندمدت محسوب می‌شود. برای تحقق اهداف بلندمدت باید مراقب برنامه‌های کوتاه‌مدت و میکرواکشن‌ها بود. برنامه‌های بلندمدت هستند که تکلیف خرده‌برنامه‌ها را مشخص می‌کنند.

 

ظرف زمان گنجایش بی‌شمار فعالیت ندارد. ما باید آگاه باشیم که 24 ساعت در یک شبانه‌روز به ما ارزانی می‌شود پس باید در تخصیص زمان دقت کافی داشته باشیم.

 

گلی ترقی و ابراز ناخرسندی از چاپ اولین اثرش

من هم «چه‌گِوارا» هستم نام اولین مجموعه داستانی است که از گلی ترقی در سال 1348 به چاپ رسیده است. گلی ترقی هشت داستان کوتاه را در این کتاب گرد آورده است.

 

از گلی ترقی تنها داستان اناربانو و پسرهایش را خوانده بودم. اناربانو و پسرهایش دومین داستان از کتاب جایی دیگر است. اناربانو داستانی است جذاب و آمیخته با طنزی لطیف. پیشنهاد می‌کنم مطالعه کنید و لذت ببرید.

 

من هم «چه‌گِوارا» هستم را با همان پیش‌زمینۀ شیرینی که از خواندن اناربانو در کامم مانده بود، از قفسۀ کتابفروشی برداشتم. با یک تورق ساده متوجه شدم با مفروضات ذهنی‌ام متفاوت است.

 

درآمدی که گلی ترقی در ابتدای کتاب نوشته است عاملی شد تا کتاب را بخرم. برای دلگرمی خودم می‌بایست مسیری را که این نویسندۀ عزیز طی کرده است، مشاهده می‌کردم. برای افرادی که در ابتدای مسیر نوشتن هستند سخنانی است به‌جا و  انگیزاننده.

 

صحبت‌های گلی ترقی در ابتدای کتاب من هم «چه‌گِوارا» هستم:

 


سی‌ودو سال از چاپِ این مجوعه می‌گذرد. تمام شده و در بازار نایاب و چه بهتر. دوستشان ندارم. از بازخوانی‌شان عصبانی و افسرده می‌شوم. از فضایِ تلخ و یأسِ فلسفی حاکم بر سراسرِ این داستان‌ها دلم می‌گیرد. نمی‌خواستم چاپشان کنم. امروز با چشمانی دیگر به دنیا نگاه می‌کنم و تحملِ داستان‌های غم‌انگیز و یأس‌آلود را ندارم. صراحتِ شیرینِ واقعیت جایِ نیست‌انگاری و اعتقاد به پوچی را در ذهنم گرفته است. این داستان‌ها متعلق به دورۀ جوانیِ من است و جوانی دنیایی پیچیده و آشفته است. جالب این است که پرسش از مرگ، عصیان بر علیه زندگی، و تردید در حقانیت هستی، اغلب، در این دوران است که یقۀ آدم را می‌چسبد.

 

داستان‌هایِ این مجموعه لبریز از خشمی مجهول و ناپخته‌اند و با منِ کنونی هزاران فرسنگ فاصله دارند. اگر اصرار و تشویق دوستان نبود راضی به چاپ مجددِ این مجموعه نمی‌شدم. ولی بد نیست که آدم بداند از کجا شروع کرده و به کجا رسیده است. هر نویسنده‌ای کارهایِ خوب و بد، تلخ و شیرین دارد و چه بهتر که نوشته‌هایِ ضعیف‌تر او متعلق به ابتدای کارش باشند. چون عکس آن نیز ممکن است. شاید این نوشته به نظر غیرضروری بیاید ولی با این توضیحِ مختصر خیالم راحت شد.


 

#من_و_کتاب

 

توجه به ریزعادت‌ها در چند دقیقه انتظار

در مکان همیشگی منتظر سرویس شرکت ایستاده‌ام. با ستایشِ سکوتِ مسحورکننده و خنکایِ دلپذیرِ صبحگاهی بر لب.

 

برای فروکاستن از رنجِ لحظه‌هایِ کش‌دارِ انتظار خود را به براندازکردن اطراف سرگرم کرده‌ام. افراد ثابت محله در آن ساعت را حضوروغیاب می‌کنم. چند ثانیه بعداز رسیدنم مثل هر روز وَنی قرمزرنگ با دری که اغلب باز مانده از روبه‌رویم عبور می‌کند. من باز هم نتوانستم آن برگ‌نوشتۀ چسبانده‌شده روی شیشۀ جلو را کامل بخوانم. فقط می‌دانم سرویس کارکنان یک کارخانه‌ است.

 

دوچرخه‌سوار امروز هم با نان سنگک به دست از پیچ آن سوی خیابان به‌راحتی عبور کرد. من هر روز نگرانم نکند با یک دست آزاد نتواند تعادلش را حفظ کند. نگرانی‌ام بی‌هوده است. او با مهارت با یک دست دوچرخه‌اش را می‌راند و نان سنگک را سالم به خانه می‌رساند. بوی نان تازه مشامم را پر می‌کند.

 

هنوز دوچرخه‌سوار به‌طور کامل از کنارم عبور نکرده است که خش‌خش کشیده‌شدن جارو بر آسفالت خیابان توجهم را جلب می‌کند. امروز هم رفتگر وظیفۀ پرزحمتش را به‌طور خستگی‌ناپذیری انجام می‌دهد. می‌دانم این پاکیزگی تا چندساعت دوام نخواهد داشت. تا زمانِ آغاز رسمی یک روزِ تازه و ازدحام خیابان از رهگذران عجول و بی‌حواس.

 

به ساعتم نگاهی می‌اندازم. معمولاً سرویس شرکت در این ساعت رسیده است. عادت به ‌وقت‌شناسی ارتش‌وارم مهلتی برای فکرکردن به تأخیر احتمالی‌ و جاماندن نمی‌دهد. چند دقیقه تأخیر سرویس هم محتمل است. بعد از دوسه دقیقه تأخیر شروع می‌کنم به فرضیه‌بافی. بعد از گذشت هفت دقیقه به فکر تماس با همکارم می‌افتم. در کیفم به دنبال تلفن‌همراهم می‌گردم. عادت ندارم در خیابان موبایل به دست بگیرم تا هم حواسم پرت نشود و هم این‌که برق موبایل وسوسۀ هیچ بدطینتِ بالقوه‌ای را در آن وقت صبح برنیانگیزد.

 

از همکارم می‌شنوم که سرویس به‌دلیل نقص فنی با یک ربع تأخیر حرکت کرده است. مطمئن می‌شوم این انتظار، کوتاهی از جانب من نیست. البته هر روز آن‌قدر زودتر می‌رسیم که با یک ربع تأخیر هم احتمالاً در ساعت موظف در محل کار حاضر خواهیم بود و در روند کار خللی ایجاد نخواهد شد.

 

خیالم که آسوده می‌شود دوباره توجهم را از دیرکردن راننده به رهگذران خیابان بازمی‌گردانم.

 

ده دقیقه‌ای می‌شود که منتظر مانده‌ام. تعداد عابران بیشتر شده است. تفاوت تعداد رهگذران با گذشت ده دقیقه قابل‌توجه است. ده دقیقه زمان زیادی نیست؛ اما تعداد افرادی که رهسپار خیابان شده‌اند تفاوت معناداری دارد.

 

فکر می‌کنم همین تفاوت‌های جزئی و ریزعادت‌ها است که تمایز ایجاد می‌کند. اندکی تلاش مضاعف است که شخص موفق را از افراد معمولی متمایز می‌کند. پایبندی به قانون «فقط یک گام بیشتر» است که افراد باپشتکار و مصمم را از سایرین منفک می‌کند. بین این دو دسته از افراد مرز باریکی وجود دارد. مرز باریکی که شایستگی را زیبندۀ برخی می‌کند.

 

می‌اندیشم برای موفق‌شدن و پیوستن به سرآمدها به کارهای خارق‌العاده و شگرف احتیاج نیست. کافیست مواظب ریزعادت‌های فردیمان باشیم. کافیست از این مرز باریک عبور کنیم. اندکی زحمت را به جان بخریم و درمانده نشویم. پایداری در برخی ریزعادت‌ها ما را از قافلۀ اکثریت جدا می‌کند.

 

***

 

پی‌نوشت: کتابی با عنوان ریزعادت‌ها : عادت‌های کوچک‌تر، نتایج بزرگ‌تر نوشتۀ استفان گایز در بازار موجود است. البته من هنوز این کتاب را نخوانده‌ام.

 

 

خودکارهای جادویی نانویس

نه به جادو اعتقاد داشتم، نه به شانس. با روی‌دادن سلسله‌وار اتفاقاتی از ذهنم گذشت یا بدشانس هستم یا شاید اسیر جادو شده‌ام. دچار چیزی شده‌ام شبیه موانع دیجیتال برای به‌روزرسانی وبلاگ من. اسیر خودکارهای جادویی.

 

قصد کردم ابزار مناسبی تهیه کنم تا از نوشتن صفحات صبحگاهی لذت ببرم. راه دوری نروید. مناسب‌ترین ابزار برای من کاغذ و خودکار است. الان با خودتان می‌گویید چیزی که فراوان است کاغذ و خودکار.

 

کاغذ باطله زیاد دارم. تمام کپی‌های بلااستفادۀ پایان‌نامه‌ام بالاخره به کاری آمد. فکر کنم تا یک سال آینده هم نیازم به کاغذ را برطرف کند. همه را در قطع A5 برش داده‌ام. قطع کوچک‌تر اعتمادبه‌نفسم را برای نوشتن افزایش می‌دهد. می‌مانَد تهیه یک خودکار ناچیز!

 

اگر بگویم تمام خودکارها با من سر لج افتاده‌اند، باور می‌کنید؟ هر ماه مجبور می‌شوم یک خودکار جادویی نانویس تهیه کنم. می‌خرم. نمی‌نویسد و من می‌گذارمش کنار سایر خودکارهایِ لجوجِ بی‌وفا.

 

با تمام عقیم‌بودنشان، زادوولد کرده‌اند. برای خودشان خاندانی شده‌اند بلاگرفته‌ها.

 

از شما چه پنهان وقتی چندین‌بار خریدم و ننوشت، خیال کردم حتماً به حسگری مجهزند که توانایی تشخیص چهره دارد. دست به دامان خانواده و دوستان شدم. خریدند و ننوشت. از مادرم، خواهرم و خواهرزاده‌ام گرفته تا مسئول محل کارم.

 

به خواهرزاده سپردم خاله به قربانت، تو که تندتند سیاه‌مشق می‌کنی خودکاری مشابه خودت بخر و مرا از این درماندگی برهان. نگویم که خرید و ننوشت.

 

به مسئول خرید تأکید کردم از همانی بخر که همیشه می‌خری. از همیشگی خرید. خودکاری که در شرکت مثل بلبل نطق می‌کرد در خانه شد صُمُّ بُکم.

 

گفتم هم‌زمان دوتا بخرم، بی‌تردید یکی جواب می‌دهد. نداد لاکردار.

 

پدرم آمد همراه با یک خودکار تبلیغاتی در دستش. چُنان صیادی که چندین روز شکاری نیافته، جستم و خودکار را از چنگش ربودم. چه خوش‌باور و ساده‌انگارانه به خودکار تبلیغاتی امید بسته بودم.

 

به سرم زد حتماً این فروشنده جنس‌های بنجلش را می‌اندازد به منِ بی‌نوا. در لوازم‌التحریری بزرگی از میان سیل دلبران خودکاری برگزیدم که نپرس. آن هم هنوز پایش به خانه نرسیده لکنت گرفت.

 

از شدت درماندگی از دوستان یاری خواستم.

گفتند: «حتماً خودکارهایت را سروته می‌گذاری.»

قسم و آیه آوردم که من خودکارهایم را در جامدادی نگه می‌دارم. نه سر دارند و نه ته. امتحانش که ضرری نداشت. مدتی از سر گذاشتمشان و چندوقتی هم از ته. نشد که نشد.

 

زمستان که بود پنداشتم سردشان شده است. مثل سیخ‌های کباب به‌ردیف گذاشتم روی بخاری. یک‌به‌یک برداشتم و امتحان کردم. در حد یک خط نوشتند. در آن سرما بی‌حوصله‌تر از آن بودند که سه صفحه یاری‌ام کنند.

 

بگذار اعتراف کنم چند روزی هم تبعیدشان کردم به بیرون از اتاق. فکر کردم بی‌شک این خودکارهای جادویی ویارشان افتاده روی اتاق من. چند روزی هم بردم به محل کارم. دقیقاً شبیه خودکارهای شرکت از آن‌ها مراقبت کردم. نهایت لطفشان نوشتن تا یک خط بود.

 

این اواخر با فروشنده اتمام حجت کردم. به‌شرط خریدم. قرار شد اگر ننوشت پس ببرم. با هنر فروشندگی توأم با شوخ‌طبعی در جوابم گفت: «مشابه این خودکار را می‌توانی روی میز رئیس‌جمهور پیدا کنی.»

 

بالاخره نوشت. جانم به لبم آمد تا نوشت. پس از جستجوی بسیار نوشت. بی‌وقفه نوشت. روان نوشت. بدون طنازی نوشت. چه حیف که کوتاه نوشت! عمرش به دنیا نبود انگار. به یک ماه نرسیده رسید انتهای سطر. انتهای زندگی. نوشت تا تمام شد.

 

در این مدت چه‌ها که نکشیدم؛ اما از رو نرفتم. با مداد نوشتم. با جوهر قرمز نوشتم. کم‌رنگ نوشتم. بی‌رنگ نوشتم.

 

اما نوشتم. هر روز نوشتم.

 

قلمرو نگرش فصلی از کتاب رگۀ طلا | جولیا کامرون

تازه‌کار که باشیم مدام دچار تردید می‌شویم. تردید در درستی راهی که انتخاب کرده‌ایم، در نتیجه‌بخش‌بودن تلاش‌هایمان. ممکن است باقی‌ماندن در تردید حتی ما را از سعی‌وخطاکردن هم بازدارد.

مرتب خودمان را مقایسه می‌کنیم. یک قیاس خطا با افرادی که انتهای راه‌اند. چشم‌هایمان را به روی تلاشِ بی‌وقفۀ حرفه‌ای‌ها می‌بندیم. زمین‌خوردن‌های گریزناپذیر مسیر را نادیده می‌گیریم.

از بدبودن نتیجه هراس داریم. می‌خواهیم اولین اثر بهترین هم باشد. مثل شکاری در تارهای کمال‌طلبی محبوس می‌شویم.

می‌خواهیم با یک گامِ نه‌چندان بلند راه طولانیِ پیش‌ِ رو را طی کنیم. کم‌حوصله و بی‌طاقت هستیم. شده‌ایم مصداق جمله‌ای با این مضمون «همه می‌خواهند به بهشت بروند؛ اما کسی نمی‌خواهد بمیرد.»

 

***

 

نوشته‌های جولیا کامرون در کتاب رگۀ طلا در فصلی با عنوان قلمرو نگرش پاسخ حساب‌شده‌ای است به این تفکر اشتباه.

 

برش‌هایی از کتاب رگۀ طلا را با هم بخوانیم:

 


 

کمال‌گرای من می‌تواند هنرمندم را زیر تیغ نگه دارد و سعی کند جای فرایند را با کمال عوض کند. کمال در هنر نه تنها غیرممکن است بلکه ناخواستنی است. هنر «کمال» به‌سرعت خشک و توخالی و مرده می‌شود. بنابراین ما باید با خودمان صبور باشیم. با عدم کمالمان صبور باشیم.

 


 

من نوشته‌های خوب و نوشته‌های بد دارم. به‌مرور زمان نوشته‌های خوب و بد برابر می‌شوند. به هر حال من نمی‌دانم بدون نوشته‌های بد چطور به نوشته‌های خوب برسم. (این نه تنها صبر بلکه فروتنی هم می‌طلبد!)

 


 

اغلب اوقات انفعال را با صبر اشتباه می‌گیرند. انفعال است که به ما می‌گوید برای کارمان نجنگیم. انفعال است که «نه» را جواب آخر می‌گیرد. انفعال دقیقاً یعنی این. یعنی خودمان سر راه پیشرفت خودمان مانع بگذاریم. صبر خیلی فرق دارد. صبر به معنی پذیرش ضعف نیست. بلکه پی‌ریزی آرام و آهسته و عمیق قدرت است.

 


 

اگر ما صبرکردن را یاد نگیریم، ممکن است بهترین نظرهامان را به عنوان علف هرز بکنیم، یا اینکه به جای تولیدکردن فقط به فکر محصول باشیم.

 


 

وقتی من درس نویسندگی خلاق می‌دهم، به شاگردانم می‌گویم که آن‌ها تا مدتی در امتداد مسیر معینی خواهند نوشت و از خودشان راضی خواهند بود تا اینکه ناگهان به دوره‌ای از دست‌انداز برخواهند خورد. در این دورۀ دست‌انداز، که رشته‌ای از پیچ‎های خلاق است، جملاتشان به هم خواهد ریخت، واژه‌ها طغیان خواهند کرد و روی هم تلنبار خواهد شد، و دستور زبانشان مثل کلاس اولی‌ها خواهد شد. خیلی از نویسنده‌ها با برخورد به این دست‌انداز کارشان را ول می‌کنند.

من به شاگردانم می‌گویم: «دست‌انداز ضروری است. دست‌انداز یعنی دارید رشد می‌کنید. فقط تماشا کنید. وقتی از دست‌انداز بیرون بیایید، اگر همچنان به نوشتن ادامه دهید یک پله بالاتر خواهید بود.»

 


 

[..] تنها شهامتی که واقعاً لازم دارید شهامت شروع‌کردن است.

خلاقیت روندی گام‌به‌گام است، شهامت هم همین‌طور. شما برای شروع رمانتان و مرور اولین صفحۀ بد آن شهامت لازم ندارید. فقط مقداری کاغذ و چیزی لازم دارید که با آن بنویسید.

 


 

میکی هارتِ طبال می‌گوید: «تا موقعی که به جنگل نروی ماجرا آغاز نمی‌شود. گام اول، عملی از روی ایمان است.»

 


 

فرهنگ ما روی نتایج تمرکز می‌کند نه روی پاداش‌های خطر. هر کاری که ارزش انجام‌دادن داشته باشد ارزش بد انجام‌دادن هم دارد، ولی ما این را به خودمان نمی‌گوییم.

 


 

ای قدرت برتر، تو از کیفیت مراقبت کن، من هم از کمیت مراقبت می‌کنم.

 


 

#من_و_کتاب