خودکارهای جادویی نانویس

خودکارهای جادویی

نه به جادو اعتقاد داشتم، نه به شانس. با روی‌دادن سلسله‌وار اتفاقاتی از ذهنم گذشت یا بدشانس هستم یا شاید اسیر جادو شده‌ام. دچار چیزی شده‌ام شبیه موانع دیجیتال برای به‌روزرسانی وبلاگ من. اسیر خودکارهای جادویی.

 

قصد کردم ابزار مناسبی تهیه کنم تا از نوشتن صفحات صبحگاهی لذت ببرم. راه دوری نروید. مناسب‌ترین ابزار برای من کاغذ و خودکار است. الان با خودتان می‌گویید چیزی که فراوان است کاغذ و خودکار.

 

کاغذ باطله زیاد دارم. تمام کپی‌های بلااستفادۀ پایان‌نامه‌ام بالاخره به کاری آمد. فکر کنم تا یک سال آینده هم نیازم به کاغذ را برطرف کند. همه را در قطع A5 برش داده‌ام. قطع کوچک‌تر اعتمادبه‌نفسم را برای نوشتن افزایش می‌دهد. می‌مانَد تهیه یک خودکار ناچیز!

 

اگر بگویم تمام خودکارها با من سر لج افتاده‌اند، باور می‌کنید؟ هر ماه مجبور می‌شوم یک خودکار جادویی نانویس تهیه کنم. می‌خرم. نمی‌نویسد و من می‌گذارمش کنار سایر خودکارهایِ لجوجِ بی‌وفا.

 

با تمام عقیم‌بودنشان، زادوولد کرده‌اند. برای خودشان خاندانی شده‌اند بلاگرفته‌ها.

 

از شما چه پنهان وقتی چندین‌بار خریدم و ننوشت، خیال کردم حتماً به حسگری مجهزند که توانایی تشخیص چهره دارد. دست به دامان خانواده و دوستان شدم. خریدند و ننوشت. از مادرم، خواهرم و خواهرزاده‌ام گرفته تا مسئول محل کارم.

 

به خواهرزاده سپردم خاله به قربانت، تو که تندتند سیاه‌مشق می‌کنی خودکاری مشابه خودت بخر و مرا از این درماندگی برهان. نگویم که خرید و ننوشت.

 

به مسئول خرید تأکید کردم از همانی بخر که همیشه می‌خری. از همیشگی خرید. خودکاری که در شرکت مثل بلبل نطق می‌کرد در خانه شد صُمُّ بُکم.

 

گفتم هم‌زمان دوتا بخرم، بی‌تردید یکی جواب می‌دهد. نداد لاکردار.

 

پدرم آمد همراه با یک خودکار تبلیغاتی در دستش. چُنان صیادی که چندین روز شکاری نیافته، جستم و خودکار را از چنگش ربودم. چه خوش‌باور و ساده‌انگارانه به خودکار تبلیغاتی امید بسته بودم.

 

به سرم زد حتماً این فروشنده جنس‌های بنجلش را می‌اندازد به منِ بی‌نوا. در لوازم‌التحریری بزرگی از میان سیل دلبران خودکاری برگزیدم که نپرس. آن هم هنوز پایش به خانه نرسیده لکنت گرفت.

 

از شدت درماندگی از دوستان یاری خواستم.

گفتند: «حتماً خودکارهایت را سروته می‌گذاری.»

قسم و آیه آوردم که من خودکارهایم را در جامدادی نگه می‌دارم. نه سر دارند و نه ته. امتحانش که ضرری نداشت. مدتی از سر گذاشتمشان و چندوقتی هم از ته. نشد که نشد.

 

زمستان که بود پنداشتم سردشان شده است. مثل سیخ‌های کباب به‌ردیف گذاشتم روی بخاری. یک‌به‌یک برداشتم و امتحان کردم. در حد یک خط نوشتند. در آن سرما بی‌حوصله‌تر از آن بودند که سه صفحه یاری‌ام کنند.

 

بگذار اعتراف کنم چند روزی هم تبعیدشان کردم به بیرون از اتاق. فکر کردم بی‌شک این خودکارهای جادویی ویارشان افتاده روی اتاق من. چند روزی هم بردم به محل کارم. دقیقاً شبیه خودکارهای شرکت از آن‌ها مراقبت کردم. نهایت لطفشان نوشتن تا یک خط بود.

 

این اواخر با فروشنده اتمام حجت کردم. به‌شرط خریدم. قرار شد اگر ننوشت پس ببرم. با هنر فروشندگی توأم با شوخ‌طبعی در جوابم گفت: «مشابه این خودکار را می‌توانی روی میز رئیس‌جمهور پیدا کنی.»

 

بالاخره نوشت. جانم به لبم آمد تا نوشت. پس از جستجوی بسیار نوشت. بی‌وقفه نوشت. روان نوشت. بدون طنازی نوشت. چه حیف که کوتاه نوشت! عمرش به دنیا نبود انگار. به یک ماه نرسیده رسید انتهای سطر. انتهای زندگی. نوشت تا تمام شد.

 

در این مدت چه‌ها که نکشیدم؛ اما از رو نرفتم. با مداد نوشتم. با جوهر قرمز نوشتم. کم‌رنگ نوشتم. بی‌رنگ نوشتم.

 

اما نوشتم. هر روز نوشتم.

 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *