هوا هنوز کمی گرگ و میش است. سوئیچ را میچرخانم و به راه میافتم. فکرهای درهمبرهمی در سرم چرخ میزنند. گوشهایم پر شده از هراسِ روزهای نیامده؛ از شنیدههای دلهرهآور مربوط به فرداها تا دیدههای رقتانگیز این روزها. باورم نمیشود در اندک زمانی فاصلۀ «شنیدن تا دیدن» این همه کم شود. هرچقدر هم که این فاصله […]