کتاب‌فروشی است یا بقالی؟!

کتاب‌های خوبی داشت. از آن کتاب‌هایی که در هر کتاب‌فروشی یافت نمی‌کنی. از همان‌هایی که باید چندکیلومتری خیابان گز کنی تا بتوانی بیابی‌اش.

 

در مسیری پُرتردد واقع شده بود. بی‌تفاوت به رفت‌وآمدهای رهگذران ایستادم و یک‌به‌یک جلدنوشته‌های کتاب‌ها را از پشت ویترین رصد کردم. اکثراً کتاب‌هایی بودند که یا خوانده بودم یا آرزوی خواندنشان را داشتم.

 

کتاب‌های نفیس و پرفروش، تازه‌های نشر، نویسنده‌های نام‌آشنا، مترجمان کاربلد و چیره‌دست؛ اما هیچ یک از این امتیازات برای داخل شدن به کتاب‌فروشی و خرید کردن، رغبتی در من ایجاد نکرد.

 

از خلوتیِ داخل کتاب‌فروشی و جلد خاک‌گرفتۀ کتاب‌ها حدس زدم که در این بی‌میلی تنها نبوده‌ام. در آن قریبِ پنج دقیقه‌ای هم که از پشت شیشۀ ویترین مشغول کنکاش در کتاب‌های موجود بودم، تنها دو نفر وارد کتاب‌فروشی شدند و  بی‌درنگ خارج شدند.

 

کتاب‌فروشی به دخمه‌ای شبیه بود متروک با فضایی نچسب شاید با ابعادی حدود سه در چهار متر. بیشتر به بقالی می‌مانست تا کتاب‌فروشی. اگر رغبت می‌کردی و وارد می‌شدی، انگار به تو القا می‌شد از پشت آن پیشخوانِ ناموزون تقاضای یک جلد کتاب بدهی و بدون معطلی درخواستت را تحویل بگیری و آنجا را ترک کنی.

 

شرط لازم اما نه کافی برای یک کتاب‌فروشیِ معقول و معتبر این است که تازه‌های نشر و اکثر کتاب‌های پرمخاطب را موجود داشته باشد. چون اگر فردی بعد از چندین بار مراجعه به یک کتاب‌فروشی دست خالی بیرون آمد، احتمال بازگشت مجدد کمتر خواهد شد.

 

کتاب‌فروشی باید به هایپرمارکت شبیه باشد. باید محیطی نسبتاً وسیع باشد با قفسه‌های مملو از کتاب‌هایی با موضوعات متنوع. حداقل باید بتوانی با خیالِ آسوده در بین قفسۀ کتاب‌ها قدم بزنی. کتاب‌ها را برداری و ورق بزنی. نام کتاب‌ها را بدون احساس معذب‌بودن با دل سیر نگاه کنی. اگر از کتابی خوشت آمد چندصفحه‌ای از آن را مطالعه کنی. اگر هم دلت کشید و فرصتش نیز فراهم بود، کل کتاب‌فروشی را زیرورو کنی.

 

اگر مایل بودی با افراد حاضر در کتاب‌فروشی گفت‌وگو کنی و نظرات و سلیقۀ آن‌ها را نیز جویا شوی. اگر هم راغب نبودی، سکوت کنی و به جست‌وجوی خود ادامه دهی.

 

کتاب‌فروشی برای عده‌ای تنها محلی برای خرید کتاب نیست، بلکه فضایی است که می‌توان در آن هم خود را گم کرد و هم پیدا.

 

لحظاتی که من میان انتخاب مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زنم و به دنبال تنها یک دلیل برای چرایی ادامۀ زندگی هستم، حجم کتاب‌های نخوانده در کتاب‌فروشی برای من همان یک دلیل نجات‌بخش است.

 

خواندن و نوشتن در برهه‌های مختلف زمانی

کتاب‌هایم را پهن کرده‌ام وسط اتاق. یکی‌یکی برمی‌دارم و با دستمالی نمناک گردوخاکشان را می‌زدایم. در حین گردگیری به عناوین کتاب‌ها هم نیم‌نگاهی می‌اندازم. آن‌هایی را که عزیزتر هستند ورق می‌زنم و قسمت‌های کوچکی از متن را که قبلاً زیر آن خط کشیده‌ام، با حرکت سریع چشم مرور می‌کنم.

 

تصمیم گرفته‌ام کتاب‌هایم را تفکیک کنم. کتاب‌های دوست‌داشتنیِ پُراستفاده در کتابخانۀ دمِ‌دستِ روبه‌رو، آنهایی که کمتر نیاز می‌شوند در کتابخانۀ سوی دیگر اتاق.

 

در این میان کتاب‌هایی هم هستند که عامدانه جوری چیده شده‌اند که اصلاً در تیررس نگاهم نباشند. همان‌هایی که یادگار سالیان دورند و وجودشان از زمانی به بعد انکار شده است. همان چندین جلدی که انگار مورد غضب واقع شده‌اند. چیدمانشان هم به‌ گونه‌ای است که نادیده گرفته شوند. درست در پشت کتاب‌های پرکاربرد جا داده شده‌اند.

 

هنوز هم باورم نمی‌شود که من بابت خرید آنها پول پرداخت کرده‌ باشم یا زمان نوجوانی و حتی زمان‌های نه چندان دور تصور می‌کرده‌ام که با داشتن و خواندن آنها می‌توانم خودم را در جرگۀ کتاب‌دوستان قرار دهم.

 

لابه‌لای کتاب‌های چیده شدۀ روی زمین دفترهای یادداشت‌نویسی هم به چشم می‌خورند. دفترهایی که این روزها با دور تندی به تعدادشان افزوده می‌شود. دفترهایی مخصوص تمرین نوشتن که می‌توان به آن‌ها «دفتر خاطرات» لقب داد. دفترهایی که روزمرگی‌ها، پریشان‌فکری‌ها و برنامه‌هایم را در آن‌ها ثبت می‌کنم.

 

نمی‌دانم چندسال بعد این دست‌نوشته‌ها را هم کتمان خواهم کرد یا نه. نمی‌دانم این شیوۀ نوشتن مرا به سرمنزلی که باید می‌رساند یا نه. نمی‌دانم آیا باید تنها به افزایش حجم نوشته‌های سطحی دلخوش باشم یا نه.

 

اما می‌دانم که هنوز تلاشی را که درخور «نوشتن» باشد به کار نبسته‌ام. می‌دانم هنوز میزان خواندن و نوشتنم مناسب و متناسب با خواسته‌هایم نبوده است، حتی اگر حجم نوشته‌هایم در این یک سال از تمام دست‌نوشته‌های عمرم بیشتر بوده باشد.

 

نمی‌دانم چه زمانی پختگی در نوشته‌هایم جوانه خواهد زد. گاهی احساس می‌کنم ایستاده‌ام و درجا می‌زنم. از نوشته‌هایم ناراحت و شرم‌زده می‌شوم. حتی گاهی می‌ایستم. به مسیری که آمده‌ام نگاهی می‌اندازم. خسته و کلافه می‌شوم؛ اما مأیوس و دلزده نه.

 

باید مدام به خودم یادآوری کنم «تو در هر برهۀ زمانی بهترین خودت بوده‌ای» و اینکه لطفآً فعلاً «خودت را با خودت مقایسه کن

 

هر چه بیشتر از ادبیات و داستان‌های دلنشین می‌خوانم، به بیشتر نوشتن دلگرم‌تر می‌شوم. مطالعۀ ادبیات ایران موتور محرکی شده است برای بیشتر نوشتن، برای هر روز نوشتن.

 

شاید لازمۀ رشد نگاه تردیدآمیز به انتخاب‌های گذشته باشد.