تعطیلات تابستانی تازه آغاز شده بود. دانشآموزان سرخوش از پایان یک سالِ تحصیلی، رویای شیرین سه ماه بیتکلیفی و آزادی خواب از سرشان ربوده بود. در تصوراتشان سبکی رهایی از چارچوبِ تنگ ساعات مدرسه، با لذت وصفناپذیر وصلکردنِ صبح به ظهر و ظهر به شب، با بازیکردن در کوچهپسکوچهها به همراه بچهمحلهها توام شده بود.
غافل از اینکه مادران در تبِ عقب نماندن فرزاندانشان از قافلهی شرکتکنندگان در کلاسهای تابستانی، برای آنها نقشهها و برنامههایی -گاه طاقتفرسا- طرحریزی کردهاند.
خواهرزادهی من -ماهان- هم از این امر مستثنی نبود. در خیالِ خام رهایی از مدرسه دستوپا میزد. که برای پربار کردن روزهای کشدار تابستانی برای او هم برنامههایی در نظر گرفته شد.
نمیخواهم به چگونگی سپری شدن تابستان و کلاسهایش بپردازم. قصدم این است که از تکلیف مخصوصی که من برای او در نظر گرفته بودم، صحبت کنم.
قرار بر این شد که ماهان خاطرات هر روزش را در دفتری یادداشت کند. البته ممنوعیت و محدودیتی در کار نبود. گفتم از هرچیز که دوست داری بنویس. از هر موضوع مورد علاقهات. دوست داشتم نوشتن از علاقههایش، نوشتن را برایش شیرین و دلچسب کند.
قول دادم اگر بر این قرار پایبند بماند در آخر فصل جایزهای ویژه دریافت کند. قبول کرد. نوشتن را دوست داشت. در حد تکلیف و اجبار به آن نگاه نمیکرد. اما گاهی هم در هیاهوی شیطنت کودکانه از برنامه غفلت میکرد و نوشتن را فراموش میکرد. چندباری هم هر آنچه نوشته بود را برایم خواند. نوشتههایش به دلم مینشست. یکی از نوشتههایش در رابطه با خالهاش -یعنی من- بود. و چقدر جالب نوشته بود. با تمام سادگی کودکانهاش به نکاتی اشاره کرده بود که من هیچگاه به آنها فکر هم نکرده بودم.
بعد از طیشدن تابستان در یک چشم بر همزدن، ماهان جایزهاش را دریافت کرد. البته به خاطر کاهلی در بعضی روزها جایزهی ویژه به او تعلق نگرفت. چون در ذهنش اینگونه نقش میبست که میشود بدون بهکار گرفتن تمام توان و تلاش، پاداش طلایی را تصاحب کرد. اما بدون عایدی هم نماند.
و اما دستاورد مهمتر او خوشحالی و شعفِ حاصل از توانمند شدن در مهارت انشاءنویسی بود. برایم تعریف کرد که در درس انشاء همیشه اولین نفری هستم که نوشتهاش را آماده میکند.
برای من چه لذتی از این بالاتر؟