غالبا آدمی سعی در جبران کمبودهای خویش در فرزندان یا کودکان نزدیکش دارد. منکر این نمیشوم که من هم از این قاعده مستثنی نبودهام.
همیشه سعیام بر این بوده است که خواهرزادههایم -ماهان و محیا- از همین دوران کودکی با کتاب انس بگیرند و آن را دوستِ جداییناپذیر و همیارِ همیشگی زندگی خویش قرار دهند. اما نه با توسل به الزام و اصرار. چرا که میدانیم ممکن است با جبر نتیجهی عکس بگیریم. و احتمال اینکه اجبارِ کسی به انجامِ کاری منتهی به سرکشی یا بیرغبتیِ دائم شود، زیاد است.
***
ماهان مدام درگیر مقایسهکردن است. مقیاسهی قوی و ضعیف، بزرگ و کوچک، خوب و بد، خیر و شر. بیشتر از منظرِ قدرتِبدنی و زورِ بازو اشخاص را مورد سنجش قرار میدهد. در پنجسالگیاش کمابیش داستان رستموسهراب را شنیده بود. و من -مثل همیشه- آماجِ سوالهای ناتمامش بودم.
برای اینکه به قضیه فیصله دهم، کتابِ مصورِ رستموسهراب را خریداری کردم. اما نوعِ تصاویر و رنگ و شلوغی صفحات از خطنوشته، نتوانست نظرِ مساعد او را جلب کند. کتاب به مذاقش خوش نیامد.
کمی از روی کتاب برایش توضیح دادم تا اصل ماجرا را درک کند. بعد از آن کتاب را در کتابخانهی کوچکش قرار داد و میدانم حتی بعد از گذشتِ پنجسال چندان رغبتی به مطالعهی دوبارهی آن ندارد. هیچگاه در رابطه با آن کتاب از او سوالی نپرسیدم. چون دوست نداشتم در حضور من احساس شرمساریِ ناشی از بیعلاقهگی به هدیهاش را تجربه کند.
***
سعی کردم ذائقهی فرهنگیاش را کشف کنم. در آن مقطع سنی قصد نداشتم از کتاب چیزی بیاموزد. بیشتر در پی آن بودم که خودش به سمت مطالعه کشیده شود. و آن را به عنوان یک فعالیتِ خواستنی و دلچسب بپذیرد.
کتابهای متنوعی انتخاب کردم و در اختیارش قرار دادم. خوشبختانه تیرم به هدف خورد. با صبوری که به خرج دادم، در حالِ حاضر خودش مشتاقانه تقاضای کتاب جدید میکند.
فکر میکنم در آن مقطع سنی که کتاب را دوست نداشت و آن را پس میزد، اگر من او را سرزنش میکردم، یا او را به بیلیاقتی متهم میکردم، یا تهدید میکردم که دفعهی بعد کتابی در کار نیست. او نسبت به این مسئله حالت تهاجهی یا تدافعی پیدا میکرد.