با علم به اینکه کمتر از ذرهای هستم در این هستی پهناور. و علم به اینکه انجامدادن برخی از عملهایم از نگاه عدهای در زمان حال هم خُرد و حتی گاه حقیر به نظر میرسد، چه برسد بعد از گذر سالها و قرنها که کوچکترین اثر و نشانهای حتی از اینکه روزی “بودهام” وجود نخواهد داشت.
اما با همهی این اوصاف از رفتن باز نمیایستم. و گامهای هرچند کوچکم را استوارتر برمیدارم و به پیش میروم. میکرواکشنها ما را به رفتن امیدوار میکنند. چرا که با هر گام به هدف نزدیک و نزدیکتر میشوم. و انجامِ فعالیتهای خُرد و جزئی ما را عامل بار میآورد. و منتظر نمیمانیم تا دیگران شروعکننده و آغازگر باشند.
وقتی که بخواهیم کاری را انجام دهیم یا بالعکس قصد انجام آن کار را نداشته باشیم، تمام استدلالهای موجود در ذهنمان گزینهی انتخابی ما را تایید میکنند.
فکر میکنم ما به خاطر وجود دو تصویر و پیشزمینه در ذهنمان، انجامدادن یا ندادن یک کار را موجه جلوه میدهیم.
- ما منتظر انجام یک عمل توسط سایرین هستیم. و تصور میکنیم دیگرانی هستند که این کار را انجام دهند. و احساس میکنیم دیگر نیازی به اقدام من نیست. و عمل من تاثیر چندانی در نتیجه نخواهد داشت.
نمونهی این قضیه را میتوان کمک به زلزلهزدگان کرمانشاه در نظر گرفت. افرادی هستند که به تصور اینکه کمکهای زیادی از سوی دولت، افراد سرشناس و مردمعادی صورت گرفته است، دیگر نیازی به کمکهای آنها نیست. و گاه -درست یا نادرست- میشنوم که به بهانهی عدم اعتماد به ارگانهای دولتی و سازمانهای مردمنهاد و احتمال توزیع ناعادلانهی کمکهای انجامشده، بار مسئولیت همکاری و همیاری را از دوش خود برمیدارند.
- با مشاهدهی انجام یک عمل توسط اکثریت، قبح، زشتی و تابو بودن آن در ذهن ما شکسته میشود. و تصور میکنیم چون قاطبهی مردم یک عمل مشخص را انجام دادهاند، ما هم میتوانیم آن را تکرار کنیم.
مثالی که در این زمینه به ذهنم میرسد، تصویر محیطی مملوء از پلاستیک و ظروف یکبارمصرف استفادهشده توسط ما -مثلا- آدمهاست. که عموم مردم در هنگام مواجه با چنین صحنهای بیدرنگ و بدون کمترین ناراحتی و درکی از زشتی عملشان، زبالههای خود را در آنجا رها میکنند.
برای خودم تکرار میکنم تا به کسی برنخورد. غافلم از اینکه انجامدادن یا ندادن یک فعل توسط اکثریت، مسئولیت و وظیفهام را از عهدهی من خارج نمیکند. و قبح یک عمل برای من شکسته نمیشود.
فکر میکنم همه داستان زیر را شنیده باشیم:
مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. مردی را در فاصله دور میبیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین برمیدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
– صبحبخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
– این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الان موقع مد دریاست و این صدفها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
– دوست من! حرف تو را میفهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمیبینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
“برای این یکی اوضاع فرق کرد.”