از چند ماه پیش تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم و بیشتر منتشر کنم. تقریباً از اوایل مهرماه.
هنوز جرئت نکردهام مثل دوست متممیام، حسین قربانی به بروزرسانی هر روزه حتی فکر کنم. میدانم عدمتعهد به روزانهنویسی همان و دستبهیقهشدن با جناب عزتنفس همان.
فعلاً همین که حضور پررنگتری داشته باشم برایم کافیست.
داشتم میگفتم. تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. هنوز این فکر درستودرمان در ذهنم جا خوش نکرده بود که خرابیهای دیجیتالی پشتسرهم از راه رسیدند. هر روز یک مشکل مانع انجام کار شد. دقیقاً شدهام مصداق داستان جهنمِ ایرانیها.
روزی خوشوخرم بهامید انتشار نوشتهای لپتاپ رو روشن کردم. دیدم که هاستِ محترم باروبندیل را بسته و دست من را تا آرنج در حنا گذاشته است. پیکرِ نیمهجان وبلاگ مانده بود روی دستِ منِ خامِ نابلد. با دیدن وخامت اوضاع فاتحۀ زحمات یک سالهام را خواندم.
همدردیهای شهرزاد عزیز در آن روزها و لطف پوریا صفرپور برای بازیابی اطلاعات دلگرمی خوبی بود.
البته احیای وبلاگ را مدیون یک کامپیوترچیِ خوشقولِ کاربلد هستم.
روزی دیگر مشکل از سیمتلفن روکاری بود که مخصوص برای اتصال به مودم روانۀ اتاقم کردهام.
یک روز ویروس لعنتیِ حسودی در جان لپتاپم رخنه کرده بود و اتصال به اینترنت را مختل کرده بود. پس میبایست بعد از عیبیابی، ویندوز را عوض میکردم.
یک بار هاست جدید بنا به دلیل بروز مشکلی در سرور، دسترسی به سایت را ناممکن کرده بود. من هم که بهوسیلۀ متمم شرطی شدهام که در ازای زمانی که از طرف سرور، دسترسی قطع میشود، مقداری حق اشتراکِ اضافه دریافت کنم.
چه خیال خامی! البته که هیچ کجا متمم نمیشود.
اخیراً هم لپتاپم بر اثر کهولت سن تداخل رنگ پیدا کرده بود و رنگ صورتی غالب شده بود. نمیدانستم میشود دختری از دیدن رنگ صورتی منزجر شود.
خلف وعدۀ یک آشنا باعث شد پیکر دردمند لپتاپ چند روزی نیمهجان روی دستم بماند. من هم قید آشنا را زدم. اعتماد کردم و لپتاپم با تمام مخلفاتِ خانوادگیاش را به همان کامپیوترچیِ کاردرست سپردم.
آخرین هزینه بابت تعمیر را دیشب پرداخت کردهام. باشد که آخرین بماند.
از موانع غیردیجیتالی چون فوت بستگان، مهمانهای ناخوانده، اضافهکاریهایِ اجباریِ متوالی، سرماخوردگی و بیحوصلگی هم چشم پوشیدهام.