در میانهی مسیر بودم. قدمهایم را کوتاه و نزدیک بههم بر میداشتم و با کمی احتیاط که سنگریزهها زیر پایم نلغزند، به پیش میرفتم.
هوا را عمیقتر نفس میکشیدم گویا که میخواستم یک هفته تنفسِ ناسالم را تلافی کرده باشم. هوا گرم بود و سوزان؛ اما با کمی اغماض قابل تحمل. انگار که قدرت تحملم افزایش یافته بود.
گاهگاهی جرعهجرعه و محتاطانه _فقط بهاندازهای که گلویی تَر کرده باشم_ آبی را که چندان خنک هم نبود، مینوشیدم.
یکآن به خودم آمدم. ذهنم تهی بود از هر تفکری. به مسیر فکر نمیکردم، به راهی که طی شده بود، به چالشهایِ احتمالی که پیش رو قرار داشت، به رسیدن به قله هم نمیاندیشیدم. اصلاً به هیچ چیز فکر نمیکردم.
بارها سرپرست گروه تذکر داده است که به مسافتِ باقیمانده فکر نکنید تا ذهنتان خستهی مسیر نشود. وقتی مدام در ذهنمان مسافت را گَز میکنیم خستگی بر ما غلبه میکند.
من در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم. نه به مسیر، نه به روزی که سپری شده بود، نه به گرمیِ هوا، نه به ترافیکِ زمان برگشت، نه به افزایشِ لحظهایِ تورم، نه به احساس گیرافتادن وسط منگنهی تحریم، نه به ترسهای روزافزون این روزها، نه حتی به گذشتههای دور. به هیچ چیز.
گویا که صاحب هیچ گذشتهای نبودهام. خودم بودم و گامهایی که یکی پس از دیگری برداشته میشد.
چه احساس دلچسب و خوشایندی بود. اینکه تمام نگرانیها از جانم رخت بربسته بودند.
چهقدر امیدوارکننده است که آدمی یک مکان؛ خلوت؛ فعالیت یا شخصی را داشته باشد که در آن لحظه و با او همه دلواپسیها را به فراموشی بسپارد بهنحوی که انگار هیچ زمانی وجود نداشتهاند و تنها همان دم باشد و بس.
نمیدانم چه سِری در آنجا نهفته است. شاید تمام سختیها و مشکلات در برابر عظمت و استقامت کوه ناچیز و حقیر بهنظر میرسند و جسارت ابراز وجود و خودنمایی نمییابند و چارهای نمیبینند جز اینکه خود را در دورترین نقطهی ممکن گم کنند.
#آرامش_با_کوهنوردی